... عشق فریاد می كند
ناصر صفاریان
او خسته بود. خسته به حد مرگ. همه چیز برای او بی معنی و پوچ شده بود. تا امروز با تسلیم و رضا زندگی میكرد. ولی در بن بستی گرفتار آمده بود كه زندگانی برای او غیر قابل تحمل شده بود.
صادق هدایت
در آغاز، و در نبردی كه - به شكلی اسطورهای – میان داش آكل و كاكا رستم اتفاق میافتد، اسطوره داش آكل پیریزی میشود. پس از عنوان بندی اولیه، نوع ورود داش آكل از دل تاریكی و رویارویی با كاكا رستم، این بنیان اسطورهای را محكم میكند. در صحنه قهوهخانه، وقتی كاكا رستم «استكان چای را پر میدهد» و جلوی پای داش آكل به زمین میخورد و میشكند، دوربین از نوك پا تا فرق سر داش آكل حركت میكند و چهره مردانه او را به رخ میكشد. در فیلم، بارها و بارها بر مذهب تأكید میشود. عزاداری، صلوات فرستادن، تعزیه و قسم شاه چراغ به خوبی در دل فیلم جای میگیرد. داش آكل قرار رویارویی آخر را در تكیه میگذارد تا «امام حسین شاهد باشد.»
همیشه و در هر نمایی كه میبینیم، كاكا رستم در كنار نوچههایش است و همیشه كسی برایش هست ولی در دل آدمهای خاموش، ساكت، بی صدا و بیاعتنای شیرازی كه در فیلم میبینیم، داش آكل هیچ كس را ندارد و همیشه تنهاست. با گذشت زمان و جلو رفتن فیلم، به مرور تصویر مذهبی / اسطورهای داش آكل كم رنگ میشود و یك مرد عاشق جای تصویر پیشین را میگیرد. داش آكل میگوید: «یه مرد وقتی مرده كه آزاد باشه.» و آزادیاش را به پای عشق میگذارد و از آن میگذرد. وقتی پیغام حاج صمد رو به مرگ میرسد، برای اولین بار طوطی داش آكل را در كنار او میبینیم، و او گام در راه عشق مینهد.
در گورستان هنگامی كه داش آكل روبنده مرجان را كنار میزند تا به صورتش آب بپاشد، با دیدن چهره او اصلاً فراموش میكند كه میخواسته چه كند. پس از كمی تأمل و خیره شدن به چهره او، با سر انگشتان خود به صورت او آب میپاشد. حركات دست و موسیقی دلنشین و احساسی و باز شدن چشم مرجان، در كنار هم قرار میگیرد تا پراحساسترین لحظه سینمای كیمیایی شكل بگیرد. داش آكل روبنده را پایین میاندازد و صورت مرجان را میپوشاند، تا همه چیز در حد همان برخورد و همان نگاه باقی بماند و فراموش شود. اما نمیشود. نمیتواند.
داش آكل تكه پارچه به جای مانده از مرجان را از روی زمین برمیدارد و میبرد تا همیشه یاد مرجان را زنده كند. و از گورستان به بعد، داش آكل، دیگر آن داش آكل سابق نیست. به این دیالوگ داش آكل و اقدس توجه كنید:
اقدس: شنیدم هیشكی نمیتونه دل گنده تو رو بشكونه! چی شده داش آكل؟
داش آكل: روی زخم دل مرد هیشكی نمیتونه مرهم بذاره، زن!
اقدس: میدونم كه همه كوچیكتر از اون هستن كه بتونن كاری برات بكنن. من فقط میتونم برات برقصم و سر تو گرم كنم. اما مادرم بهم میگفت: «وقتی مرد غم داره، یه كوه درد داره.»
داش آكل: وقتی مرد غم داره یه كوه درد داره ... اسم مادرت چی بود زن؟
اقدس: مرجان!
اقدس میرقصد. اما حواس داش آكل جای دیگری ست. عشق داش آكل فراتر از این حرفهاست. او از خانه اسحاق می فروش بیرون میآید و تكه پارچه به یادگار مانده از مرجان را از پر شالش در میآورد و به یاد محبوبش مینشیند.
همان موقع، چند زندانی به زنجیر كشیده شده را از مقابل او عبور میدهند. و به این ترتیب، شاهد دو نوع زنجیری هستیم. زنجیری دل و زنجیری تن. زنجیر یكی را دیگران میبینند و زنجیری دیگری را نه: «داغ من بود در دل، داغ تو به پیشانی.»
در نمایی صدای اذان میآید. مادر مرجان، داش آكل را به نهار دعوت میكند و میگوید: «به مرجان میگم سجاده و جانماز رو براتون بندازه.» و داش آكل میگوید: «باشه خانم! وقتی سجاده رو مرجان بندازه، اون نماز قبول تره.» و بعد صدای اذان، به وضو گرفتن داش آكل و چهره و دستان مرجان كه گلهای یاس را روی سجاده میریزد، پیوند میخورد. به این ترتیب رنگ و بوی عرفانی / مذهبی این عشق پررنگ میشود. و خدا و عشق درهم میتند.
ایجاد مثلث عاشقانه و تغییر در داستان هدایت، بیگانه با اصل اثر نیست. چرا كه اقدس هم عاشق واقعی است. اقدس ضمن اعتراف به عشق میگوید كه حاضر است پیغام عشق داش آكل را به مرجان برساند و می گوید: «نخواستم دعوت رقصیدن عروسی مرجان را قبول كنم. نخواستم برم عروسیای كه برای داش آكل عزاس ..» وجود این عشق، علاوه بر اینكه موجب شكلگیری نماهای موازی شب عروسی مرجان میشود، تأكیدی ست بر تنهایی و بی همزبانی داش آكل. چرا كه اقدس از عشق خود سخن میگوید، اما داش آكل سكوت میكند و دم برمیبندد. داش آكل عاشق، به نیستی و مرگ میرسد و اقدس به او میگوید: «روز به روز داری بدتر میشی، داش آكل! واسه تو افت داره، نه حرف میزنی، نه دردت رو میگی. خیال میكنی اگه دردت رو به من بگی، كفر میشه؟ من غم تو رو دیدم، خوراك تورو هم دیدم، یه ذره فكر آبروت رو بكن.» داش آكل هیچ كس را ندارد. خودش هست و یاد یك عشق نافرجام: «كمر مرد را هیچ چیزی تا نمیكنه جز زن. من بودم و یه طوطی. حالا هم من موندم و اون طوطی. اما دیگه نه اون طوطیه, نه من داشی.» اگر پایان ماجرا هم، براساس كتاب هدایت بود و داش آكل، از پای درمیآمد و كاكا رستم را نمیزد، تنهایی و زخم خوردگی او، بیش تر نمود پیدا میكرد. اما حالا هم پیغام رساندن طوطی و بهت مرجان و مرگ داشآكل، تأثیر گذار و احساس برانگیز است.
گزارش فیلم– 15 آبان 1377