نوشته ها



در خویشتن شكستن

ناصر صفاریان

* شباهت «سلطان» و «رضاموتوری» به حضور چند مؤلفه‌ مشترك خلاصه نمی‌شود. علاوه بر تشابه عمومی، مانند تنهایی و بی‌پناهی شخصیت‌های اصلی، و تشابه اختصاصی، مثل موتورسواری و علاقه‌ قهرمان‌های داستان به آن، و حتی بازسازی صحنه‌ مشابهی مانند كتك خوردن در مقابل پرده‌ سینما، همه چیز نشانه‌ بازپروری ایده قدیمی كیمیایی است.
«سلطان» هم مثل «رضاموتوری» از سیاهی و نیستی شروع می‌شود و با حرف‌هایی درباره‌ نبودن و مرگ، شكل‌گیری‌اش را آغاز می‌كند؛ و مانند همان فیلم، بر یك دایره‌ بسته حركت می‌‌‌‌كند و با از پای در آمدن قهرمان فیلم، پرونده‌اش بسته می‌‌‌شود.
«سلطان» هم مثل رضا، به سینما علاقه دارد. رو به رویی با عشق و ورود به دنیای جدیدی كه زندگی یكنواخت گذشته را به هم می‌ریزد هم یكی از وجوه اساسی -و شاید مهم‌ترین وجه- هر دو فیلم است. اما با همه‌ این‌ها، و با این كه «سلطان» را می‌توان بازسازی «رضاموتوری» دانست، تفاوت‌های بنیادینی در این بازسازی رخ داده، كه به گذشت زمان و - شاید- تغییر جهان‌بینی فیلمساز مربوط می‌شود. قهرمان این دهه كیمیایی، هر چند از جنس همان قهرمان سه دهه‌ پیش اوست، اما باورپذیرتر و واقعی‌تر است. كیمیایی، شرایطی را برای این قهرمان پدید می‌آورد كه از دل زمانه‌ بر می‌خیزد و متعلق به گذشته نیست. به همین دلیل، نه «سلطان» حكایت كهنه‌ای ست و نه قهرمان آن، از میان مردم سالخورده‌ روزگار سپری شده برخاسته .
در «سلطان» از فضای شاد بخش اول رضا موتوری و گفتار و رفتار بامزه خبری نیست؛ فضا سرد و غم‌انگیز است. رضا انسانی شاد بود كه اعتقاد داشت «هر چه پیش آید، خوش آید»، به قول پرویز دوایی، او كودكی ست كه بزرگ نشده. اما نگاه سلطان، نگاهی آرمان‌گراست؛ ضمن این كه مشكلات او، مثل مشكلات زمانه‌اش، پیچیده‌تر و گسترده‌تر است. او حتی در عمل غیرانسانی‌اش - دزدی- هم صادقانه تر از رضا عمل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. هر دو، اموال را به صاحبان‌شان بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردانند. اما برخلاف رضا، كه بدون دلیل مشخص و شاید فقط به خاطر لجبازی با خودش دست به این كار زد، سلطان برای كمك پیش‌قدم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در هر دو فیلم، اصالت در پای‌بندی به سنت‌های گذشته است و مخالفت با پدیده‌های جدیدی كه آن را به نابودی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كشد. اما رضا در این مسیر به تردید رسید و سلطان نه. رضا ابتدا به طرف دنیای جدید سوق پیدا كرد؛ و بعد خود را كنار كشید. ولی سلطان از همان ابتدا، جذب این دنیا نشد. تفاوت سلطان با رضا در این است كه او نوگرایی را دلیل مطلق حذف ارزش‌های پیشین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند؛ در حالی كه رضا به دلیل روحیه‌ شخصی‌اش به گذشته علاقه دارد. و برای همین است كه قهرمان جدید كیمیایی، برخلاف قهرمان قدیمی‌اش، فریاد اعتراض سر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد؛ و ریشه‌ مشكلات را در ساخت برج و بزرگ‌راه جست‌وجو میكند.
عاشق شدن سلطان هم به شكلی متفاوت ظاهر می‌شود. رضا ابتدا همه چیز را به شوخی می‌گرفت و بعد فهمید كه در چه مسیری گام نهاده . اما سلطان، كه به همه چیز درونی‌تر نگاه می‌كند، رفتارش به گونه‌ای ست كه گویی، عشقش در گذشته و - پیش از دیدار- ریشه دارد. به همین دلیل هم عاشق‌تر به نظر می‌رسد. رضا به خاطر كسی كه دوست داشت، كتك خورد. سلطان هم همین طور. اما حقیقت، چیز دیگری ست. رضا به خاطر خودش و به دلیل این كه فكر می‌كرد به عقایدش توهین شده كتك خورد. همان طور كه در پاسخ اعتراض دختر گفت: «من اگه می‌نشستم، پاك آبروم می‌رفت. به درك كه آبروی تو رفت.» اما سلطان، برای كمك و احقاق یك حق تضییع شده، پا پیش می‌گذارد. و به دلیل همین نگرش صادقانه است كه خود را از سرنوشت دختر مورد علاقه‌اش كنار می‌كشد و به خاطره‌اش دل خوش می‌كند: «تا این‌جاش هم از سر ما زیاد بود. كم بود؛ اما خوب بود.»
مرگ سلطان هم مثل زندگی او، احساس برانگیزتر است. مرگ رضا به نوعی سرخوردگی بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشت و بر اساس یك حادثه شكل گرفت. رضا خودش هم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانست مشكلش چیست، و ریشه گنگی و نامفهومی زندگی‌اش كجاست: «همین طوری یهو هوس كردم یه جوری كلكم كنده بشه. دیگه حوصله‌ این علافی رو ندارم.» ولی مرگ سلطان، از انتخاب او سرچشمه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. به گونه‌ای كه مردن رضا، مصداق «با خویشتن نشستن» بود؛ و از پای در آمدن سلطان، تداعی كننده‌ «در خویشتن شكستن.»

ماهنامه فیلم– شهریور 1376