... و آرام آرام، آوار
ناصر صفاریان
همه روایت برف، جز تک صحنه انتهایی، در یک خانه می گذرد. ولی تفاوت آشکاری دارد با اغلب فیلم های بی روح و ضرب الاجلیِ موسوم به آپارتمانی. مهم ترین دلیل تولید فیلم های آپارتمانی در سینمای ایران در این روزها، کمیِ بودجه و نبودِ سرمایه برای فیلم نامه هایی با فضای گسترده در بیرون است، ولی محدود بودن قصه برف به فضای یک خانه، کاملا از خود قصه می آید و نمی توان به واکاوی عامل بیرونی نشست. طوری که خانه، خودش یکی از شخصیت هاست و طوری هم شخصیت پردازی شده که با تغییر در شکل و شمایل و سن و سال ساخت آن، برف به کلی فیلم دیگری می شود. مانند این اتفاق را در یکی دیگر از فیلم های خوب امسال، زندگی مشترک آقای محمودی و بانو هم می بینیم و آن جا هم خانه حضورش به اندازه تک تک آدم های قصه مهم است؛ حتی می شود گفت مهم تر. چون با هر تغییری، شخصیت های انسانی هم معنای دیگری پیدا می کنند، چه رسد به کلیت فیلم.
خانه برف، با معماری چنددهه ای و با شکلِ اعیانیِ مربوط به گذشته در منطقه شمالی شهر، اشاره اش به جامعه ای سنتی و مرفه است و نشانه هایی که از نوع زندگی می بینیم، توصیفی مذهبی هم به آن اضافه می کند. برف روایت یک روز از زندگی خانواده ای ست در این جامعه، یک روز در همین سال ها؛ طوری که با دیدن فیلم میتوان به وضعیت جامعه در نخستین سال های دهه نود خورشیدی پی برد.
تلاش فیلم ساز در باورپذیرکردن خانه به طوری که مدل کوچکی از جامعه ایرانی باشد به بار نشسته و شاهد تصویری هستیم کاملا ایرانی از خانواده، شخصیت ها، روابط و تلاش برای رفع بحران. فیلم، تصویر درستی ست از فروپاشی خانواده ای که تلاش می کند بحران را نادیده بگیرد و ظاهر ماجرا را آرام نشان دهد، در حالی که همه چیز متزلزل است و در چند قدمی نابودی. نام فیلم و همه ماجرایی که در یک شبانه روز برفی می گذرد هم خیلی آشکار به این مساله اشاره دارد. تباهی مثل برف نازل می شود، چنان آرام و سبک و در سکوت که ابتدا به ویرانی نمی ماند. مجموعه ای از پنهان شده ها به تدریج و نرم نرمک بر خانه و ساکنانش آوار می شود؛ و وقتی برف آب شد و چیزی زیرش نماند، تازه ویرانی به چشم می آید.
مضمون اصلی فیلم، پنهان کاریِ ریشه دار در جامعه ایرانی ست، آن هم با تعبیر کاملا ایرانی اش یعنی آبروداری نه پنهان کاری، یعنی بد ندانستن این عمل و حتی به عنوان راه حل به آن نگاه کردن. شاهد زندگی چند نسل در زیر سقف این خانه هستیم و این پنهان کاری در هر یک از اعضای خانواده به شکلی نمود دارد. طوری که انگار کل این زندگی حاصل یک پنهان کاری است و همه از همان اولین مرتبه تربیت آموخته اند چه گونه دروغ بگویند و چه گونه پنهان کنند. وقتی یادمان باشد که این خانه، تازه نمونه امروزی شده و مترقی خانه هایی ست که در بناکردن شان قبل از هرچیز به جداکردن اندرونی و بیرونی فکر می کرده اند و این خانه همان جایی ست که فرهنگ عامه و ادبیاتش پر از ضرب المثل هایی ست که به تو و بیرون اشاره دارد و در هرجا رفتار متفاوتی داشتن، متوجه می شویم چه تصویری از واقعیت پیشِ روی مان گذاشتهشده.
تا وقتی کسی درِ این خانه را نزده و ساکنان، سرشان به خودشان گرم است، شیوه پنهان کاری جواب می دهد و بیتوجه به بحران های پشتِ در، همه سرشان را زیر برف کرده اند و گمان می کنند دیگران هم نمی بینند. ولی همین که درِ خانه باز می شود و هر که از بیرونِ جمعِ خانواده می آید، گوشه ای از پنهان کاری کنار زده می شود؛ و تازه این جاست که اهلِ خانه می فهمند نه فقط در مورد دیگران، که در مورد خودشان هم پنهان کاری هایی وجود دارد. پنهان کاری هایی که هم چنان ادامه پیدا می کند. سارا (آناهیتا افشار) می خواهد خود را دختری ازدواج نکرده جا بزند. مادر که سرپرست و در مقامِ مدیر خانه است هم از او حمایت می کند اما با همان منطقی که طلاق سارا را از مادربزرگ (رابعه مدنی) پنهان کرده تا آبروداری کند. همان آبروداری ای که زندانی شدن پدر به خاطر مسائل مالی را پنهان می کند، همان آبروداری ای که ورشکستگی مجید (افشین هاشمی) را از پسر دیگرش امید (محمدرضا غفاری) و بقیه خانواده پنهان می کند، همان آبروداری ای که ازدست رفتن خانه به دلیل بدهیِ بانکی را از خانواده پنهان می کند، همان آبروداری ای که...
همین آبروداری است که پنهان کاری افراد مختلف خانواده را از مسائل مالی گرفته تا احساسی و عاطفی دربرمی گیرد و فضاسازی و بازی ها آن قدر خوب است که ما هم به عنوان تماشاگر، خود را جزیی از ماجرا می دانیم و انگار واقعیتی مربوط به خودمان را در آینه می بینیم. علاوه بر یک دستی بازی ها، فضایی که در تمام فیلم حفظ می شود فضایی واقع گراست و هیچ موقعیت نمایشی و غلوآمیزی که این فضا را به هم بزند در فیلم نیست. حتی موقعیت های بحرانی هم در حکم نقطه اوج مطرح نمی شود و لحن کلی فیلم به دلیل ضرباهنگ آرامی که به همان آرامیِ فرود برف اشاره دارد، لحنی آرام است. این لحنِ آرام به گونه ای ست که حتی انتخاب نوع فیلم برداری را هم در کنترل دارد. برای نشان دادن تنش و بحران، دوربین روی دست انتخاب شده و سربسته بودن فضا هم تلاطم را پررنگ تر جلوه می دهد؛ ولی این فیلم برداری روی دست هم از جنس کلیت اثر است و مثل چیزی نیست که در اغلب فیلم های روی دست فیلم برداری شده سینمای ایران می بینیم طوری که گویی فیلم بردار سوار قایقی ست بر دریای مواج.
انتخاب لحن/ فضای واقع گرا، نگاه حاکم بر فیلم و شخصیت ها را هم طوری شکل داده که دور از تقسیم بندی خیر و شر، آدم ها از سیاه و سفید بودن مطلق دور باشند و همه سهمی ببرند از رسیدن شان به این تباهی و از دست رفتن همه چیز. طوری که مثلا در مورد مجید، گناه کارترین آدم در میان جمع، هم می فهمیم او همه پول ها را هدر نداده و برای برادرش شرکتی درست کرده و به خواهرش کمک کرده و... و حتی وقتی پولِ لای قرآن را برمی دارد، آن را خرج خرید نهار می کند برای همه خانواده.
در دل همه مشکلات ریز و درشت، مهم ترین مسئله برای همه اعضای خانواده، خواستگاری از دختر کوچک است، خواستگاری که قرار است مردِ آرزوهای سارا باشد و او را از جامعه بحران زده بیرون ببرد. ولی آیا این خواستگاری به حل دیگر بحران های خانواده هم کمک می کند؟ پدری که زندانی شده، مادری که گرفتار مشکل خرج کردن چک موسسه خیریه است، پسری که نمی داند با بدهی هایش چه کند، آن یکی پسری که از سرمای سربازی به گرمای خانواده پناه آورده... مگر این همه گره به دست خواستگار باز می شود؟
چون این گونه نیست و حتی مشکل خود دختر خانواده هم با خواستگاری حل نمی شود، اصلا این مراسم را نمی بینیم. در حالی که از ابتدای فیلم همه جور مقدمه چینی می شود برای همین مراسم، اصلا چنین چیزی به نمایش درنمی آید تا از اساس، امید غیرواقعی و از جنس رویای خانواده به رنگ واقعیت درنیاید. گویی اصلا خواستگاری در کار نبوده و فقط بهانه ای بوده برای این که پنهان کاری های خانواده عیان شود. حتی اگر تصورمان به نتیجه رسیدن خواستگاری باشد، با این همه تلاش خانواده در پنهان کاری و دروغ به خواستگار، نتیجه این پیوند و آینده این خانواده جدید چه خواهد بود بر بستر دروغ و ریا؟
با این حال، و حتی در دل بحران هم از مادر و مادربزرگ گرفته تا کوچک ترین پسر خانواده که نامش امید است، هیچ کس برای بهتر شدن شرایط کاری نمی کند و حتی از جایش تکان نمی خورد تا به دنبال کارِ پدرِ مانده در زندان برود و همه چیز به پی گیری تلفنی خلاصه می شود. همه منتظرند کسی بیاید و همه چیز درست شود. در چنین محیطی و با چنین نگاهی خواستگار برای شان به مثابه رهایی و رفع مشکل است. ولی رویای خانواده به سرانجام نمی رسد و کسی بیرون از جمع شان نمی آید تا نجات شان دهد.
در این میان، امید (محمدرضا غفاری) با بقیه تفاوت دارد. هم از نسل تازه است و تعلقش به دنیای جدیدتر بیش تر، هم از محیطِ گرچه موقت ولی سختِ سربازی می آید. حالا کسی که فیلم ساز نامش را گذاشته امید و شروع و پایان فیلمش با اوست، چه تلاشی می کند برای بهبود اوضاع؟ آمدن امید و پرسش و واکاویِ امور توسط اوست که پنهان کاری ها را آشکار می کند و دروغ ها را عیان؛ همین هم او را در موقعیتی جدا از جمع قرار می دهد. ولی به عمل که می رسد، این نماینده نسل جدید هم از حرف جلوتر نمی رود و جز اعتراض کاری نمی کند. در صحنه آخر، همه در تاریکیِ شب خوابیده اند و دوربین به سمت تک تک آن ها حرکت می کند و امید را می بینیم که زیر برفی که هم چنان آرام آرام می بارد خانه را ترک می کند. او می رود تا از این جمع جدا شود؛ همان چیزی که خواهرش سارا آرزویش را داشت و منتظر کسی بود تا از خانه ببردش. او تنهایی را ترجیح می دهد به بودن در جمعی که اعتقادش پنهان کاری ست. ولی رفتنِ او هم فقط رهاشدنِ خود است، بی آن که به فکرِ جمعِ پشتِ سر باشد و رهایی از برفی که همین طور آرام آرام بر توانِ ویرانی اش افزوده می شود.
ماهنامه فیلم- شهریور 1393