عشق چاره ساز
ناصر صفاریان
ای عشق ببار بر سرم رحمت خویش
ای عقل مرا رها كن از زحمت خویش
از عقل بریدم و به او پیوستم
شاید كشدم به لطف در خلوت خویش
امام خمینی
فیلم با «یا رئوف» آغاز میشود. یكی از صفتهای مهربانانه خدا. بعد از آن نوبت بیتی از حافظ است: «حضرت عشق بفرما كه دلم خانة توست ...» و بعد: «خدا عشق را آفرید». و بر زمینه سیاه، اسم شخصیتها نقش میبندد. بر روی اسامی، صدای تك تك آن ها را - كه هنوز هیچ شناختی نسبت به آن ها نداریم - میشنویم. یك جور معرفی كه هم زمینه ساز آشنایی با شخصیتهاست و هم معرفی كننده محیط. چیزهایی كه میشنویم - و چیزهایی كه قبلاً درباره فیلم شنیدهایم - ما را آماده میكند تا شاهد دیوانهخانهای باشیم با تعدادی انسان دیوانه. و این پیشزمینه، موقع تماشای عنوان بندی در ما به وجود میآید. اما بلافاصله پس از پایان تیتراژ، سیاهی جای خود را به سپیدی میدهد. یعنی این فیلم میخواهد تلقی ما را نسبت به آدمهایی كه گمان میكنیم دیوانهاند عوض كند. همان طور كه در خود فیلم هم این نكته، به صراحت، گوشزد میشود: «مردم جامعه ما هنوز به یه بیمار روانی میگن دیوونه.»
به این ترتیب فیلم مسیر خود را پی میگیرد. بعد از شنیدن صدای آدمها، نوبت دیدن آن هاست. دوربین روی دست، این وظیفه را به عهده میگیرد. از زاویه دید شخصی كه با شور و شتاب خاصی میخواهد با همه آشنا شود و كسی را از قلم نیندازد. شخصی كه از همان آغاز هم جایش در سیاهی نیست و او را بر زمینه سپید برف میبینیم. بافت مستند این قسمت آسایشگاه زنان، همه چیز را واقعی نشان میدهد و دكتر اشكوری در مقام كسی عمل میكند كه به عنوان رسولی برای اصلاح فرستاده شده است.
«معجزه خنده» درباره جامعه كوچكی ست كه نمادی از هر نوع جامعه انسانی است. آدمهایش هم همینطورند. هر كس نشانه یك قشر است و هر كدام به تناسب اهمیت، به شكل تیپ یا شخصیت معرفی میشوند. فیلم ساختار ساده و همه فهمی دارد، اما براساس تمثیل شكل گرفته . گستون بچلارد، فیلسوف فرانسوی میگوید: «تمثیل یك تصویر بیروح و یك مفهوم است كه موافق دلایل عقلانی ما تعبیر میشود». یونگ هم میگوید: «تمثیل نوع محدودی از سمبل است كه نقش آن، تا حد یك اشاره كاهش مییابد». در «معجزه خنده» ما شاهد تصویر بیروحی كه تفسیر بخواهد نیستیم و همان یك اشاره كافی ست. درست مثل«مزرعه حیوانات» اثر جرج ارول كه فراتر از رمانهای كلیدی (Key novel) عمل میكند و همه اشارهها، برای خواننده، به منزله نشانهای آشناست. در واقع، صمدی برای بیان حرفش به اشاره بسنده میكند و به نمادگرایی روی نمیآورد. به همین دلیل هم هست كه حتی برای بیان ایدهآلیسم از رئالیسم دور نمیشود. ویژگی مثبت «معجزه خنده» این است كه میان آن چه میخواهد بگوید و راهی كه برای بیان حرفش انتخاب کرده، تعادل مناسبی برقرار میكند.
فیلم ظاهراً یك اثر مفرح و شاد است و پایانش هم پایان خوش (Happy end) موردعلاقه تماشاگر است. اما زیر این لایه سطحی، درونی تلخ و گزنده وجود دارد. به طوری كه پس از پایان فیلم، موضوع و شخصیتها ما را رها نمیكنند. این حالت هم به گونهای ست كه اغلب بینندگان تمایلی به توضیح دادنش ندارند و افسردگی حاصل را غیر قابل توصیف میدانند. یعنی كارگردان برای ایجاد این حس فقط از -خود- حس كمك میگیرد، نه منطق و حساب و كتاب. وجود حال و هوای حسی فیلم باعث شده «معجزه خنده» به یك اثر دوپاره تبدیل نشود و میان تلخی و شیرینی ارتباط مناسبی برقرارباشد. طوری كه صحنههای شادی مثل بازی فوتبال و صحنههای تأمل برانگیزی مانند روبهرو شدن سیروس با روح زنش به خوبی در كنار هم قرار میگیرد و مشكلی هم برای ساختار فیلم پیش نمیآید.
دكتر اشكوری مانند یك مصلح اجتماعی عمل میكند و جامعهای نابسامان را به سامان می رساند. نكته مهمی كه در فیلم مطرح میشود، ابزار اصلاح است. برخلاف تصویر اغلب مردم كه همیشه، راه حل و ابزار را در بیرون میجویند، در این جا میبینیم كه همه چیز از درون نشأت میگیرد. دكتر اشكوری، به دلیل این كه این آدمها را بهتر از خودشان می شناسد، می تواند به آن ها كمك كند. یعنی اگر خود باوریای را كه دكتر در وجود آن ها برمیانگیزد، پیش از این داشتند، اصلاً نیازی به -خود – دكتر هم نبود. دكتر پیشزمینههای منفی را از روح و ذهن آن ها میزداید و هنگامی كه زمین بكری را در مقابل خود میبیند مشغول پاشیدن بذرهای عشق و محبت میشود. و این بذر هم چیزی نیست كه دكتر از جیبش درآورده باشد. او این دانههای نرسته را از درون – خود – این آدمها كشف میكند. هر چند كه فاصله میان عشق و نفرت در این جا خیلی كوتاه است و کمی غیر منطقی به نظر میرسد.
دكتر خنده را به این جامعه غمگین هدیه نمیدهد؛ چون چیزی نیست كه لازم باشد از بیرون تهیه شود. او تنها كاری كه میكند – و البته نباید فراموش كرد كه كار بزرگی ست – خنده را از درون آدمهای همین جامعه بیرون میكشد و به آن ها یادآوری میكند كه خنده هم بخشی از زندگی ست. بخش فراموش شدهای كه نبودش، همه چیز را به هم میریزد. حتی درباره عشق هم همین مسأله صدق میكند. یعنی دكتر كه عشق را -تنها- چاره درمان می داند، سیروس و نرگس را در موقعیتی قرار میدهد كه عشق را باور كنند. و هنگامی كه این باور شكل میگیرد، دیگر نیازی به دكتر نیست. عشق، خودش جلو میآید... و به این ترتیب صمدی به ما میگوید كه همه چیز را در درون بجوییم نه در برون؛ فقط باید خودمان را باور كنیم.
اما ... اما نسخه دكتر اشكوری - و یدالله صمدی- فقط برای همین آدمهاست. آدمهایی كه هر چند نشانه دیگران هم هستند، اما نمیتوانند به وسعت همه آدمها باشند. عشق در چهارچوب این آسایشگاه، درمان است. ما فراموش نكنیم كه در بیرون از این چهار دیواری، هنوز به بیمار روانی میگویند دیوانه. گاهی اوقات شرایط به گونهای ست كه خنده و عشق هم كاری از پیش نمیبرد. سیروس و نرگس، پرندههایی هستند كه پر و بال شان سالم است و فقط پرواز را از یاد بردهاند. اما پرندههایی كه پر و بال شان شكسته، باید چه كنند؟« چه رها چه بسته مرغی ، كه پرش شكسته باشد». نمونهاش شخصیتی ست كه آنتونی كویین در فیلم« ساعت بیستوپنج» (هانری ورنوی) نقشش را ایفا میكند. او آن قدر دچار مصیبت و بدبختی میشود كه حتی وقتی پس از سالها به زن و بچهاش میرسد، عضلات صورتش قادر نیست چهره مهربانی از او بسازد و حتی در مقابل عكاسی كه با سماجت از او میخواهد بخندد تا از او عكس بگیرد ناتوان است.
اما اگر به دیدی دیگر به قضیه نگاه كنیم، این مشكل هم حل میشود. در «معجزه خنده» عاشق و دیوانه هر دو یكی ست. یعنی همان برداشت همیشگی عرفا از هستی. و به همین خاطر است كه سیروس و نرگس در آخر فیلم هم دیوانهاند نه عاقل. فقط نوع دیوانگیشان عوض شده . چون اگر عاقل شوند دیگر عاشق نیستند.
فرزانه شو وز فر خود غافل شو
از علم و هنر گریز كن، جاهل شو
طی كن، ره دیوانگی و بیخردی
یا دوست بخواه، یا برو عاقل شو
امام خمینی
نقد سینما– زمستان 1376