زیر سنگینیِ سایه
ناصر صفاریان
با دیدن مقایسههایی که لاتاری را دنبالهروی آژانس شیشهای و در مدل حاتمی کیایی میدانند، ذهن مان میرود سمت این که اتفاقا مشکل بزرگِ این فیلم هم مشکل بزرگِ همان فیلم است. ظلمی رخ داده و حقی ضایع شده و کسی به قصد حقطلبی قد علم میکند تا گرچه برای احقاق حق نزدیکان خود، ولی عملا در کسوت عدالتجویی کاری کند و حقی بستاند. درست مثل آن چه در قیصر، نمونه متاخرتر هر دو فیلم بوده و در مقام قیاس، پای فیلم مسعود کیمیایی را هم به میان می کشد؛ چه این روزها و در مورد لاتاری و چه بیست سال پیش و در مورد آژانس شیشهای.
در فیلم حاتمیکیا، قهرمان قصه برای حل مشکل می رفت سراغ جایی که باید میرفت و اصلا وظیفهشان همین بود. همه جا تعطیل بود و کسی پاسخ گو نبود و چند نفری هم که بودند سرشان گرمِ رنگکاری بود. قهرمان هم خیلی نرم و آرام و محترمانه سرش را میانداخت پایین و میآمد بیرون و میرفت تمام خشم و غیرتش را جایی خالی میکرد که وظیفهای نداشتند در قبال موضوع، ولی در ظاهر اینگونه مینمود که میتوانند کاری کنند و نمی کنند. اینجا هم گرچه در شکل ظاهری ماجرا، قهرمان داستان چند تا داد بر سر پدر دختر میزند و چند تا شیشه آژانس مسافرتی را میشکند، ولی باز در مقایسه با ابعاد فاجعه رخ داده، خیلی آرام از کنار آن چه مربوط به داخل کشور است و سرشاخه و حتی مسبب اصلی قائله میتواند باشد میگذرد و میرود جای دیگری و دقّ دلش را آنجا خالی میکند بر سر کسی که قرار است همه چیز به پای او نوشته شود. حال آن که اگر حاتمیکیا و مهدویان، مسیر عدالتطلبیِ قهرمانشان را به بیراهه نمیبردند و او را رودرروی مسبب/ مسئولهای اصلی قرار میدادند، فیلم خوشساخت شان، خود به خود، از حاشیههای سیاسی/ ایدئولوژیک دور میماند و عدالتطلبیِ قهرمانمدارانهاش، باورپذیرتر و انسانیتر جلوه میکرد.
همان طور که ظرف زمان و مکان در مورد چنین آثاری بسیار مهم است و از دور نگاه کردن، حالا چه از منظرِ در دلِ ماجرا نبودن باشد و چه در دورههای بعد به تماشا نشستن، میتواند حاشیهها را کم و کمتر کند تا آن جا که دیگر با فیلمی حادثهای طرف باشیم که قهرمانی دارد و قصه ای دارد مبتنی بر نجات یک دوست و انتقام یک عزیز و ترکیب عشق و غیرتی که بسته به مصالح روز، کمی هم رنگ و لعاب ظاهر زمانه به خود گرفته و این لعاب، آن قدر نیست که بیرون بریزد از اثر.
البته از حالا هم می توان آینده را همین طوری دید. با نگاه فاصلهدار و در زمانهای دیگر و توسط تماشاگرانی دیگر، اساسا ردپای سیاست در فیلم لاتاری و این چیزهایی که اتفاقا خیلی هم غیرواقعی به نظر نمیرسد در مورد نگاه سیاسی/ قومیتی حاکم بر فیلم، رنگ میبازد و چیزی که به جا میماند اثری سرگرم کننده در شکل و شمایل حادثهایست؛ همین و بس.
تا آن موقع ولی، سازندۀ اثری که این همه ارجاعات سیاسی/ ایدئولوژیک چسبانده شده به فیلمش و حاشیه ساز است، چارهای ندارد جز این که درگیر حاشیهها باشد و این را هم بپذیرد که همین حاشیه ممکن است به کلی چهره ای دیگر از او بسازد و او را که کارگردان کاربلدی در صحنههای زدوخورد و تیروتفنگ و انفجار و خوب بازی گرفتن و خوب فضاساختن است، از جایگاهی که میتواند داشته باشد، پایین و پایینتر بکشد. شاید روزی روزگاری، فیلمساز هم خودش در نگاهی به پشتِ سر، متوجه شود رفتار لمپنی را منزه جلوه دادن و آدم ایدئولوژیزده را در موقعیت سوپرمن نشان دادن و همه چیز را به گردن خارجی انداختن و دامن زدن به اختلاف قومیتیِ ریشه دار و... اگر در فیلمش نبود و اگر در یکسومِ ابتدایی فیلمش دست میبرد و ضرباهنگ بهتری به آن میداد، لاتاری میشد یکی از نمونههای خوبِ سینمای حادثهای در مدل ایرانیِ غیرتمداری که یک سرش میرسد به قیصر و سر دیگرش به همین فیلم. شاید در این نگاه پشت سر، فیلمساز بهتر درک کند که اگر هم از دل قیصر بشود تحلیل عدالتطلبانه در حد کلان بیرون کشید و به جامعه و روزگار و ظلم دوران پیوندش زد، اینها به لایۀ بیرونیِ فیلم سنجاق نشده و کسی شعار روز نمیدهد تا تماشاگر بفهمد اوضاع چه بد بوده و چه شده که عدالت نایاب شده و... ولی حیف که این همه بیانیه و تظاهر به لاتاری سنجاق شده؛ و آن هستۀ اصلی و آن فیلم تماشاگرپسند جذاب را نه این که زیر سنگینیاش به کلی ناپیدا کرده باشد، که کم پیدا کرده است.
ماهنامۀ فیلم
اردیبهشت/ نودوهفت