تیرگی، درد است یا شادی؟
ناصر صفاریان
عاقبت یك روز
میگریزم از فسون دیده تردید
میتراوم همچو عطری از گل رنگین رویاها
میخزم در موج گیسوی نسیم شب
میروم تا ساحل خورشید
در جهانی خفته در آرامش جاوید
پیش از ساخت «گبه» و قبل از آن كه مخملباف وارد دوره جدید فیلمسازیاش شود، بارقههای امید را كمتر میشد در آثارش سراغ گرفت. و حتی هنگامی كه جرقههایی از نور در فیلمها و نوشتههای او به چشم میآید -فقط- در حكم جرقه هستند و در پس آنها -همچنان- سیاهی و ظلمت حاكم است.
با وجود تغییرهای پیاپی در اندیشه و آثار مخملباف، همواره قهرمانان او، بییاور و تنها، در فضایی تلخ، به سوی سرنوشت محتوم خود كه جز تباهی و ناامیدی نیست، میروند. این را نمیتوان به حساب دید منفی و نگاه سیاه مخملباف گذاشت. چون با توجه به دیدگاه آرمانی او، فضای ظلمانی آثارش ناشی از كنار هم گذاشتن سیاهیها برای نشان دادن - صرف - آنها نیست، بلكه تمهیدی برای منع به فراموشی سپردن و رفع آنهاست. از جنس نیهیلیسم هم نیست و در واقع، در خود نور ریشه دارد.
حتی سه فیلم نخست مخملباف هم با وجود پیام اخلاقیشان از این قاعده مستثنا نیستند. در «توبه نصوح»، لطفعلیخان در میان آدمهایی كه گرد او را گرفته اند و او را دیوانه میپندارند، خود را در گل و لای جوی میاندازد و با ناامیدی از مردم، دست دعا به سوی خدا برمیدارد. در« استغاذه» ، انسان یكه و تنها، كه همه همراهان خود را از دست داده، از مكان آرمانیای كه تصور میكرد مأمن و مأوای او خواهد بود، میگریزد؛ در حالی كه شیطان همچنان در پی اوست. در «دو چشم بیسو» هم با این كه با معجزه به پایان میرسد و شخصیت نابینای داستان، بیناییاش را به دست میآورد، فضای كلی به گونهای ست كه فقط معجزه میتواند دوباره نور را بازگرداند. و از آن جا كه معجزه یك اتفاق است و همیشگی نیست، بازگشت نور را میتوان فقط یك اتفاق دانست.
در «بایكوت»، وقتی واله در آخر زیر باران به تردید میرسد و ایمان را درك میكند، در نبود او، از مرگش به نفع خود استفاده میكنند؛ و فیلم با چرخش خسته جمعی كه كارشان تكرار است، پایان مییابد.
حتی هنگامی كه مخملباف، به سراغ موضوعی فلسفی میرود، باز هم نتیجه همان است. پایان هر سه اپیزود فیلم «دستفروش»،تباهی و مرگ است.
در «عروسی خوبان»، حاجی كه وجودش را صرف دفاع از عقایدش كرده، مدافعی برای آن عقاید پیدا نمیكند و همه جا خود را بییاور و تنها حس میكند و آخر هم ترجیح میدهد خود را در دل شهر رها كند. و در «بایسیكلران»، نسیم، مسیحوار میچرخد و زجر میكشد و در دل سیاهی جامعه، همه را به نوا میرساند جز خودش. و در آخر هم با این كه او را در اوج میبینیم و در هالهای از نور، امیدی به زنده بودنش نیست.
مخملباف، آن طور كه خود گفته، نظرش این بوده كه فیلم با مرگ نسیم به پایان برسد؛ یعنی همان چیزی كه در عالم واقعیت، به چشم خود دیده بوده. پس آن چه در «بایسیكلران» میبینیم، سیاهی تلطیف شده است نه اصل ظلمت.
در «نوبت عاشقی»، مخملباف یك بار دیگر موضوعی فلسفی را دستمایه قرار میدهد. و این بار هم آدمهایش همگی در دنیای تاریكی دست و پا میزنند كه گریزی از آن نیست. حتی با جا به جایی آدمها هم مشكلی حل نمیشود. اپیزودهای اول و دوم، با مرگ هر سه شخصیت اصلی داستان به پایان میرسد؛ و در اپیزود سوم هم با وجودی كه خشونت تعصب، جای خود را به لطافت عشق میدهد، باز هم از خوشبختی خبری نیست و به جای امید، همچنان ناامیدی بر بستر قصه جاری است.
در «شبهای زایندهرود»، همه از زندگی خستهاند و هیچ امیدی نیست. حتی این بار، مخملباف به صراحت به اظهار نظر درباره امید میپردازد و از زبان سایه، شخصیت اول فیلم، میشنویم: «امید یه دروغ بزرگه، كه فقط به درد توصیه كردن میخورده.» و در آخر هم میبینیم كه سایه، این دروغ بزرگ را به یكی از بیمارانش توصیه میكند و با امیدی واهی به او زندگی دوباره میبخشد. جوان معلول، به مدد نیروی عشق، روی پاهایش میایستد و به سوی سایه چشم میدوزد. اما سایه به سمت نامزد سابقش رفته .
نبود امید، حتی موقعی كه قرار است شاهد تجلیل از یك موضوع باشیم، باز هم در سینمای مخملباف وجود دارد. «ناصرالدین شاه آكتور سینما»، «هنرپیشه»، و «سلام سینما»، هر سه چنین هستند. در اولی، گرد آمدن صحنههایی مهربانانه از فیلمها، تنهایی آتیه و انتظار همیشگی او حرف آخر را میزند. و راهبری عالم هنر توسط دنیای سیاست، سیاهتر از آن است كه بخواهد با چند صحنه رنگی، رنگ ببازد. در «هنرپیشه» بازیگر محبوب مردم، خانه و زندگیاش «از درون ابر است و بیرون آفتاب»، و كار همسرش به جنون كشیده میشود. «سلام سینما» هم كه روایت تلخیهای سینماست؛ سینمایی كه جذابیتهای فریبندهاش، انسانیت را هم در خود حل میكند.
این تلخی و ناامیدی، حتی در آثاری كه توسط دیگران - براساس نوشتههای او- ساخته شده هم به چشم میخورد. گویی سیاهی بخشی غیرقابل حذف از این دنیاست. «مرگ دیگری» روایت آخرین لحظه زندگی فرماندهی ست كه با مرگ دست و پنجه نرم میكند و در این مصاف بازنده است. در «زنگها»، همه پی در پی اسیر مرگ میشوند. در «فرماندار»، كسی كه میخواهد همه چیز را سر و سامان بدهد، قربانی مناسباتی میشود كه در صدد حذف آنهاست و سرانجام جایش را به كسانی میدهد كه با این مناسبات كنار آمدهاند. در «مدرسه رجایی»، پس از پنج سال تعلیق حكم تخلیه مدارس، شاهدیم كه شرایط همان شرایط گذشته است؛ و پرونده «مرد ناتمام» هر چند در یك دشت سبز بسته میشود، اما دنبال پروانه دویدن یك چریك بیش از آن كه رسیدن به لطافت باشد، به بلاهت پهلو میزند.
فیلمنامههای فیلم نشده مخملباف - كه به نظر میرسد تعدادی از آنها فقط برای خواندن نوشته شده - هم بخشی از همان دنیای ذهنیای ست كه- همان طور كه گفته شد: به قصد اصلاح - به دنبال تباهی و سرگشتگی آدمهاست.
«كمدی احتضار»، سرگذشت زندگی سیاه پدر و پسری افغانی ست كه زیر چرخ ماشینها میخوابند و با وانمود كردن این كه قصد خودكشی دارند، از مردم پول میگیرند؛ اما در یكی از دفعات، سر پدر زیر چرخ یك كامیون متلاشی میشود.
در «مفت آباد »، جوانكی كه میخواهد از محیط حلبیآباد به جای دیگری پناه ببرد، به جایی میرسد كه یك حلبیآباد دیگر است.
«گرمازده»، روایت سیاهی زندگی جنوبیای است كه میخواهد برای كار به كویت برود و آن طور كه مخملباف نوشته، در آخر، تصویر او و خانوادهاش ، جای خود را به اسكلت ماهیها میدهد.
«نذر اغنیا » حكایت ترحم زن متمولی ست كه در قبال برآورده شدن نذرش، از شیشه ماشینش، برای اهالی یك محله فقیرنشین، اسكناس پرتاب میكند.
در «سه تابلو» هم با این كه در آخر فیلمنامه آمده كه شیر گاو سرریز میشود، و دیگر «مه نیست»، فضای فرا واقعگرا خبر از آرمانگراییای میدهد كه در واقعیت ریشه ندارد.
در «خواب بیتعبیر»، حیاتی به ایران بازمیگردد تا گذشتهاش را بازیابد. اما مادرش مرده، زنش ازدواج كرده و پسرش در یك پرورشگاه زندگی میكند. پس چارهای جز بازگشت مجدد نیست.
در «نان و گل » عیسی برای پدر زندانیاش گل یاس میبرد، اما هنگامی میرسد كه او را برای اجرای حكم بردهاند. و وقتی به سراغ مادرش میرود، مردم در حال سنگسار كردن او هستند. و ماجرا در «بیابان مجازات» به پایان میرسد.
ودر پایان «مرا ببوس» مرضیه میمیرد.
«فضیلت بسم الله» هم با این كه نشانههایی از نور را در خود دارد، نورانیتش را میان همه قسمت نمیكند. الیاس به فضیلت بسم الله پی میبرد، اما مسیح نائل به درك آن نمیشود؛ و به رغم این كه بسم الله میگوید، دختری كه دوستش دارد نگاهش نمیكند، از مدرسه اخراج میشود، گرگ به عمویش حمله میكند و …
و در پایان «سلام بر خورشید»، آخرین فیلمنامه منتشر شده مخملباف، كعبه زمانی میرسد كه عشاق را سنگسار میكنند و آنها دم مرگند. این فضای تلخ، آثار ادبی او را هم در بر میگیرد.
در رمان «باغ بلور»، با این كه داستان با جوشیدن شیر از سینه خشكیده مادر بزرگ پیر بسته میشود، نمیتوان این معجزه را یك جریان دانست كه به زندگی نابسامان دیگر شخصیتها سر و سامان میدهد.
در پایان «حوض سلطون» هم هر چند مرگ، امری دلنشین روایت میشود و دنیای پس از مرگ را با عبارت «چه باغ مصفایی، چه آفتاب خوبی» توصیف میكند، اما دنیای آدمهای قصه چیز دیگری میگوید.
«جراحی روح» از همان اول با این عبارت آغاز میشود: «داستان سیاهی را برای شما مینویسم.»
این فضا در داستانهای اولیه مخملباف هم، كه قبل از ساخته شدن «توبه نصوح » نوشته شده، وجود دارد. قصههای مجموعه « دو چشم بیسو» شاهد این ادعا هستند.
در «قصهای برای جبهه»، نویسندهای كه میخواهد درباره جنگ داستان بنویسد، تا انتها، همچنان بلاتكلیف و سردرگم است و به نتیجهای نمیرسد. و «شمع روی رف »ماجرای رسیدن خبر شهادت پسر روحانی روستا، در شب شام غریبان است.
در قصه «برزخ»، مادر شهیدی كه دلش به تنگ آمده، میگوید: «هر چی قاسم منو میبره تو بهشت، باز رونده میشم. این بار كه بیاد به خوابم، دامن حریر سبزشو میگیرم و دیگه بر نمیگردم.»
«شب مرگ ستاره»، شب اعدام یك زندانی از زبان همسلولش است. در« آقای نویسنده»، هر چند نویسنده مشمول عفو میشود، اما دیگر جایگاهی ندارد؛ چه در میان زندانیان و چه در جامعه.
در « خواب شیطا نی، خواب روحانی» هم چیزی كه در ذهن شخصیت نخست داستان، پرواز تداعی میشود، فقط یك رویاست و شاید ادامه خواب صبحگاهی او.
در قصه «برادر حسن»، اولین نامه همسر یك زندانی با عبارت «به خدا دلم برات تنگ شده» آغاز میشود و آخرین نامه او با این جملهها: «برای دادن طلاقم به آقام سر بزن… فكر گرفتن بچهها را هم از سرت بیرون كن.»
آقا رضای « شنبه موعود»، پس از سالها -همچنان- در دایره بسته ناتوانیاش در اصلاح خود غوطقه میخورد و موفق نمیشود.
«مامان حاجیه»، حكایت مادری ست كه در فضای وهمآلود مرگ دو فرزندش، كه یكی بسیجی بوده و دیگری منافق، معلق است.
و در «فجر یا طه»، در حالی كه فكر میكنیم زندانبان مهربان نامههای زندانی را به همسرش میرساند، در پایان میفهمیم كه نامهها -هیچگاه- به مقصد نرسیده و بازی دادن زندانی، فقط در قبال یك ماه مرخصی بوده است. یعنی حتی موقعی كه عنوان قصه، نشان از نور و روشنی دارد، باز هم ناامیدی حاكم است نه امید.
و حالا پس از طی شدن آن دوره و شكلگیری ذهنیت جدید ذهن ناآرام و همیشه متلاطم مخملباف، در دو اثر جدید او - «نون و گلدون» و «گبه» - دیگر از دنیای سیاه پیشین، خبری نیست. گویی مخملباف كه پیش از این، راه اصلاح سیاهیها را در جستوجو در میان سیاهیها میجست، این بار چارهای دیگر یافته است. این دو فیلم، سراسر نور و شادی است و حتی زمانی كه غبار غم از راه میرسد، جایی برای نشستن نمیبیند و میرود. با این كه در آثار قبلی مخملباف، حتی عشق هم چارهساز نبود و به بدبختیها دامن میزد، این بار عشق حلال مشكلات است و به مدد آن، همه جا رنگ روشنایی به خود میگیرد. آن گونه كه بارها در «گبه» تأكید میشود: «عشق رنگ است. عشق رنگ است.»
این بار مخملباف -حتی- در واقعیت هم تصرف میكند تا فضای تلخ و غمانگیز ، فرصت حضور نیابد. پایان غیرمنتظره «نون و گلدون »كه به خشونت هم رنگ و بویی از لطاف میبخشد و «عشق» و «بركت» و «سبزی» را كنار هم جمع میكند، و نادیدهانگاشتن رنج مردمی كه كارشان دست و پنجه نرم كردن با رنج است، و گشایش همه راههای بسته بر عشق در «گبه»، نشانههایی از دنیای جدید محسن مخملباف است. در «گبه»، حتی مرگ این گونه روایت میشود: «مادر بزرگ را در گورستانی كه همه جایش سبز بود به خاك سپردند.» این دنیایی سرشار از نور و روشنایی است. مخملباف میگوید: «آن كه چشم بر سیاهیها میبندد، دو خطا كرده است: اول این كه باعث بقای سیاهی موجود میشود. زیرا تا سیاهی را نبینیم به سپیدی آن اقدام نمیكنیم. و دوم این كه با چشم بستن بر سیاهی، خود را محروم میكنیم از دیدن سپیدی حیرتانگیزی كه در دل آن سیاهی موج میزند و نام آن زندگی است.» مخملباف مرزهای مهربانی و حد فاصل نور و رظلمت را میشناسد. و به یقین، میداند كه چه میكند.
ماهنامه فیلم– بهمن 1375