گشت و مشت بی تاب و قرار*
ناصر صفاریان
جریان سیال ذهن، ترکیبی ست از حس، خاطره، فکر، انعکاس رویدادها و سطوح گوناگون معانی مختلف ذهنی. این اصطلاح، اولین بار توسط ویلیام جیمز، برادرهنری جیمز، در کتاب «اصول روان شناسی» مطرح شد و در زمانی نه چندان طولانی شهرتی فراگیر پیدا کرد. جریان سیال ذهن، برآمده از نوع نگاهی ست که اهمیت انسان و اصولا وجود او را در ذهن و روح او می داند، نه خارج از آن. تقریبا تمام هنرمندان این عرصه هم درباره این فرضیه اتفاق نظر دارند: «جابه جایی در تقدم و تاخر فکری و احساسی به وسیله رابطه منطقی تعیین نمی شود، بلکه قالب تداعی معانی روانی آن را تعیین می کند.»**
با وجودی که صادق چوبک در «سنگ صبور»، بهمن شعله ور در «سفر شب» و البته صادق هدایت در «بوف کور»، جریان سیال ذهن را به این سوی مرزها آوردند، با این حال استفاده تمام و کمال از این عرصه را در «شازده احتجاب» اثر جاودان هوشنگ گلشیری سراغ داریم. شکست های پیاپی زمان و مکان و سرگردانی شازده میان واقع و وهم، کار گلشیری را به اثری دشوار(تقریبا مانند همه آثار این عرصه) بدل کرده که برای فهم– درست– بعضی قسمت ها باید به عقب برگردیم و دوباره آن را بخوانیم. جذابیت این عرصه هم در همین است. اما وقتی به تماشای فیلم «شازده احتجاب» می نشینیم، بخشی از این جذابیت رنگ می بازد. بخشی از ذهنیت سیال نویسنده ( مانند بیرون آمدن شخصیت ها از درون قاب عکس) حذف شده، و آن چه باقی مانده هم به سیالی فضای کتاب نیست. دلیلش محدودیت های سینماست در مقابل ادبیات غیرکلاسیک و یا هر چیز دیگر. فیلم سعی دارد غمض و راز کتاب را کم کند و بیننده را به مسیر ساده تری بکشاند.
کتاب گلشیری درباره شازده ای قجری ست که در حد فاصل غروب خورشید و طلوع روز بعد، میان واقع و وهم، ظلم و ستم اجدادی خود را به خاطر می آورد و در حالی که سعی دارد شکوه و عظمت از دست رفته اش را همچنان پابرجا جلوه دهد، دردرونش توفانی بر پاست و با تلاطم روحی/ روانی دست و پنجه نرم می کند. اما فیلم به جز چند جا، حد فاصل واقعیت و غیر واقعیت را به «فلاش بک» یا شکست زمانی ای که تنها تداعی کننده زمان قبل از خود است، تنزل می دهد. فخری که قرار است در ذهن شازده تداعی کننده فخرالنساء باشد و سیالیت ذهن او را میان فخری و فخرالنساء، و حضور فخرالنساء را در هاله ای از وهم نشان دهد، در این جا به حضوری مادی بدل شده و حتی فخرالنساء را هم در فیلم می بینیم. در واقع، موقع تماشای فیلم به راحتی می فهمیم که این دو، دو آدم متفاوت هستند. این اتفاق تقریبا در مورد همه شخصیت ها رخ می دهد و با تغییر قیافه ها، لباس ها و مکان ها، به سادگی متوجه شکست های زمانی می شویم. حتی پدربزرگ و جد بزرگ هم درفیلم در یک عنوان خلاصه شده: پدربزرگ.
ازهمه مهم تر، ترتیب روایی اثر است. درکتاب، همه چیز به شیوه جریان سیال ذهن در هم آمیخته و خاطرات گوناگون شازده بدون نظم و ترتیب روایت می شود؛ اما در فیلم همه چیز ترتیب دارد: اول خاطرات مربوط به پدربزرگ، بعد پدر، بعد، فخرالنساء و بعد فخری. این مساله در اجرای صحنه ای «شازده احتجاب» توسط دکتر رفیعی خیلی بیش تر به چشم می خورد و سعی شده از نوعی ساختار خطی استفاده شود. در پایان هم وقتی مراد می آید و در ادامه خبرهای مرگ و میر آدم های مختلف، خبر مرگ خود شازده را می دهد، این تفاوت، بیش از پیش خودش را نشان می دهد. در کتاب، این قسمت داستان باعث می شود حضور مراد به کلی در هاله ای از وهم و خیال فرو رود، و ما یقین حاصل نکنیم او شخصیتی عینی ست یا ذهنی. اما در فیلم می بینیم که یک نفر می آید و به شکلی واقعی خبر مرگ یک شخص را به خود آن شخص می دهد. در واقع، فیلم «شازده احتجاب» طوری ست که بخش عمده ای از ذهن سیال اصلا به جریان نمی افتد.
*– احمد شاملو
**– جمال میرصادقی– ادبیات داستانی– صفحه 426– انتشارات ماهور
به نقل ازA Hand book to literature
ماهنامه فیلم