همچنان قهرمان
ناصر صفاریان
روایت جدید سینمای ایران از غلامرضا تختی، بعد از ناکامی علی حاتمی و نیمهکاره ماندن فیلمش و فیلم بهروز افخمی که تختی بهانهای برای روایتی دیگر است و اصلا میتواند درباره تختی نباشد، بهترین اثریست که تاکنون در این زمینه ساخته شده؛ حتی در قیاس با مستند شهسوار که آن هم محصول سال گذشته است و اطلاعرسانیِ پروپیمانتری دارد. البته همانطور که جهانپهلوان تختی افخمی بیشتر اثری پلیسی است و از دلِ تماشای آن نمیتوان به شناختی از تختی رسید، حالا هم در ابعادی وسیعتر، غلامرضا تختی بهرام توکلی، باز شناخت کاملی از تختی ارائه نمیدهد. در واقع با فیلمی روبهروییم که فارغ از پرداختن به شخصیت تختی و با نگاهی بیرون از این گستره، به عنوان اثری مجرد و در الگوی قهرمانمحورانه موفق جلوه میکند.
این که هر فیلمی، به خصوص در مدل سینمای داستانی اکران، باید متکی به پژوهش جدید باشد و حتما حرف جدیدی بزند و روایت تازهای پیشِ رو بگذارد و از راز و رمزها گره بگشاید، تصور نادرستیست و حتی در سینمای مستندِ متکی به تحقیق و بررسیِ اِسنادی هم نمیتوان و نباید بر اثری که دانستههای مکتوب و آنچه پیشتر گفته شده را تصویر کرده و خوب هم تصویر کرده، به این بهانه، خط بطلان کشید. حسن و عیب این فیلم هم این نیست و باید در جای دیگری جستوجویش کرد: در منطق درونی فیلم و آنچه خود اثر بنا میکند.
فیلم با نوشتن وصیتنامه آغاز میشود. با روز پایان زندگی. با مرگ. بعد از آن، از دلِ لیوانی که تختی قرصها را در آن هم میزند، به چاله آب سیاه و کثیفی در دوران کودکیاش برمیگردیم. با یک فلاش بک، در روایتی خطی، وارد ماجراهای کودکی تا امروز او میشویم... و بعد، دوباره به همان اتاق شماره 23 هتل آتلانتیک برمیگردیم و این دایره بسته زندگی در میان مرگ، در همان نقطه ابتدایی بسته میشود. گرچه کارگردان در نشست مطبوعاتی جشنواره فجر تاکید دارد که فیلمش درباره زندگی تختی است نه مرگ او، ولی نقطه ثقل اثر و مهمترین وجه روایت، همین مرگ است. وگرنه در آنچه از زندگی میگوید نکته خاصی نیست و نگاه گزارشیای که با استفاده از آرشیو/ مستند بر فیلم حکمفرماست، صرف فضاسازی و درگیرکردنِ احساسیِ تماشاگر میشود، نه شناساندنِ آدمی به نامِ تختی در همه ابعادِ وجودش.
فلاش بک طولانی فیلم، از فقر کودکی و نداریِ پدر شروع میشود و به کتککاری و خشونت در بیغولهها میرسد و بعد به باربری شرکت نفت در مسجدسلیمان و... هرآنچه به واضحترین شکل، نمودِ نداشتن و حسرت و در وضعیتِ صفر بودن است. یعنی همان چیزی که بیش و پیش از هر چیز میتواند همدلیبرانگیز و همراهکننده باشد برای شکل دادن به وجوه قهرمانیِ شخصیت اصلی داستان. چرا که حتی اگر شخصِ اولِ ماجرا، در حد و اندازه تختی باشد و شمایل قهرمانگونهاش از قبل در ذهن تماشاگر نقش بسته باشد، باز هم نشان دادنِ فقر و محرومیتِ کودکی و نداریِ نوجوانی و تاکید بر این که این آدم هیچ نداشته و از صفر شروع کرده، بهتر از هر مولفه دیگری میتواند بر مخاطب ایرانی اثر بگذارد و او را همراه کند. ضمن این که خودش پیشزمینهای خواهد بود برای شخصیتپردازی قهرمان در دوران اوج و این که وقتی بالا میآید، کارش دستگیری از محرومان و نداران میشود. بخش عمده موفقیت فیلم در برانگیختن احساس همدلیِ تماشاگر هم در همین است؛ چون اساسا، تمرکزش را بر این وجه از شخصیت تختی گذاشته و بس. فیلم آنقدر بر نیکوکاری و دستگیری از محرومان تاکید دارد که گاه، هم تصویرش را میبینیم، هم در دیالوگها میشنویم و هم آنچه دیدهایم و شنیدهایم با تاکید مضاعف در صدای راوی بیان میشود.
این همه تاکید بر خیّر بودن تختی، شاید وجه دروغینی از وجوه او نباشد و تصویر نادرستی از او عرضه نکند، ولی این شکل ترسیم موقعیت، آن هم با این حجم، میتواند در مورد هر کس دیگری جز تختی هم باشد؛ چرا که آنچه تصویر میشود و اتفاقا خوب هم تصویر میشود، بیش از هر چیز، میتواند فیلمی باشد مثلا با عنوان: «سرگذشت یک خیّر». یعنی اساسا تاکید و تمرکز فیلم، نه بر زندگی شخصی و مورد مهمی مانند ازدواج با شهلا توکلی و حتی چراییِ نوعِ مرگِ اوست، نه بیماری سالهای آخر زندگی، نه علاقهمندی به سیاست و مراوده با سران جبهه ملی و نه حتی کشتی گرفتن و ورزشکار بودن او. این انتخاب کردن و این وجهی را دیدن و وجهی را ندیدن یا درست ندیدن، به هر حال، هر چه هم تلاش فیلمساز بر مستندگرایی باشد، نهایتا نتیجهاش میشود مستندنماییِ موردپسند کارگردان نه ارائهای اِسنادی. به همین دلیل، نگاه فیلمساز یکسویه میشود و این اگر برای مدلِ رواییِ فیلم بیاشکال باشد، برای توقع مخاطب و انتظار از فیلمی درباره شخصیتی در حد و اندازه تختی دارای اشکال است.
درست است که ابعادی از زندگی و مرگ تختی در هالهای از ابهام بوده و در روایتهای پیشین هم اختلافهایی وجود داشته و بهرام توکلی تلاش کرده روایت بیمناقشهای ارائه کند، ولی راه انتخابیاش، با ندیدن و به اندازه ندیدن، به تصویری ناکامل از این شخصیت معروف در میان مردم رسیده است. بخشی از دلیلش حتما محافظهکاری است و بخش دیگرش ندانستن و عدم اشراف به راز و رمزها. پس چه بهتر که این ندانستن به ساختار فیلم بدل شود و راوی فیلم، خبرنگاری انتخاب شود که خودش در جاهای مختلفی از فیلم و به خصوص در مورد دلیل مرگ رازآمیز تختی اعتراف کند همه چیز را نمیداند و فقط چیزهایی میداند و به خودش اجازه نمیدهد به زندگی خصوصی او سرک بکشد و... این رندیِ سارندگان اثر، گرچه پوشاننده ضعفهای فیلم از منظر آگاهیرسانی است، ولی این گذاشتنِ حرفها در دهانِ راوی، مسیر متفاوتی را پیشِ روی مخاطب قرار میدهد تا توقعش را براساسِ خواسته صاحبان اثر تعدیل کند؛ حال آن که خود فیلمساز و نویسنده، به قطع و یقین میدانند یک روزنامهنگار که در مورد چنین موضوعی به عنوان راوی انتخاب میشود، مهمترین دلیل انتخابش باید آگاهی و اشراف بر مساله باشد؛ وگرنه هر کسی میتوانسته روایت را بر عهده گیرد و قصه را در همین شکل پیش ببرد. ضمن این که انتخاب یک روزنامهنگار به عنوان راوی، دست فیلمساز را باز گذاشته تا استفاده از موارد و مصالح آرشیوی منطق پیدا کند و اشارههای تاریخی و روزشمار وقایع، که بیش از هر چیز وجه ژورنالیستی دارد، پذیرفتنی باشد و همه چیز را با ساختار گزارشی اثر هماهنگ کند.
فارغ از این هوشمندیِ سازندگان، براساس آنچه در خود فیلم گفته میشود، باز با ضعف اطلاعرسانی روبهروییم و آنچه برای گفتن انتخاب شده هم میزانِ گفته شدن و چراییاش قانعکننده نیست.
مثلا در مهمترین مورد که همان کشتی گرفتن است، نه اصلا دلیل این همه تلاش تختی را میبینیم و نه میفهمیم چرا دنبال این است تا بعد از رانده شدن از کلاس کشتی حتما کشتیگیر شود؛ مثلا کوچکترین چیزی از علاقهمندی او به سیاست و جذب شدنش به جبهه ملی نمیبینیم، در حالی که خیلی گذرا و تقریبا به همان اندازه مراوداتش با مردم کوچه و بازار و دستگیری از آنها، شاهد ملاقات او با مصدق و طالقانی هستیم و بس؛ مثلا چرا تختی به جای لیلیِ ساده و هممحلهای که پیشزمینه عاشقیتشان هم چیده میشود، به سراغ دختری امروزی و متفاوت میرود و اصلا ازدواج که برگ مهمی از پرونده زندگی اوست، چرا در کوتاهترین زمان ممکن سروتهش هم میآید و رد و نشانی از حضور شریک زندگی در قصه همین قهرمانِ روی پرده و نه لزوما شخصِ تختی نمیبینیم... و تازه بگذریم از اشتباههایی مانند دیدار تختی با مصدق در احمدآباد در شرایطی که تختی اشاره کرده بود به دلیل کودتا تمرین تیم ملی تعطیل شده و او وقت آزاد دارد، در حالی که مصدق تا سه سال بعد از کودتا در زندان بوده و پس از آن است که تبعیدش آغاز میشود؛ یا مثلا استفاده از سالن دوازدههزارنفری آزادی برای تصویرسازیِ ورزشگاهِ المپیک هلسینکی که به چشمِ ورزشدوستانِ پیگیر و تماشاگرانِ رویدادهای ورزشیِ این سالها آشنا میآید و وجه مستندنمای اثر را خراب میکند.
از زاویه مستندنمایی/ مستندگراییِ فیلم هم که نگاه کنیم، گذشته از گریم بسیار خوب خود تختی و آدمهای عادیِ کوچه و بازار و اطرافیانش، وقتی به حضور شخصیتهای تاریخی به ویژه مصدق میرسیم احساس میکنیم نوع گریم و نوع حضور آنها بر فیلم سنگینی میکند و مانند حضور دیگر چهرههای سینمایی در دلِ فضایی واقعگرا/ مستند و در روایتی گزارشی از فیلم بیرون میزند. کاش چهرههای کمتر شناخته شده و بدون پیشزمینه ذهنی برای تماشاگر، ایفاگر نقشها بودند. حال آن که قوت فیلم به فضاسازی و باورپذیر بودنِ دکورهای ساخته شده و آدمهای واقعیِ خانیآباد و تهرانِ آن روز و روزگار است و عالی درآوردنِ حس و حالی که با فیلمبرداریِ سیاهوسفید به خوبی به تماشاگر منتقل میشود و حیف است با چنین نگاهی در انتخاب بازیگران حرفهای خدشهدار شده.
فیلم، تکههای پراکندهای از زندگی یک شخصیت است که توسط فیلمساز انتخاب شده، ولی نوع انتخاب و شکل چیدن آنها، به عنوان پردازش شخصیت برای قهرمانپردازی، در مسیر کلی خود، درست عمل میکند. فیلم فاقد حادثه مرکزی است و کم و بیش، در خطی یکسان، شاهد وقایع هستیم؛ گرچه قهرمانی در ملبورن و خودکشی، دو نکته بارز و بالاتر از دیگر اتفاقهاست، ولی هیچیک به عنوان حادثه مرکزی مطرح نمیشود. تدوین خوب فیلم، گذشته از فصل شاخص ملبورن که در کنار کارگردانی و فیلمبرداری، نقطه اوج اثر از نظر ساخت و فضاسازی است، در دیگر بخشهای فیلم هم نقطه قوت است؛ چرا که بیش از هر عامل دیگری، توانسته ضرباهنگ فیلمی را که قصد دارد مستند/ گزارشی جلوه کند، هماهنگ با درونمایه پیش ببرد.
فیلم و بیش از آن، فیلمنامه، درباره یک قهرمان سنتی است. قهرمانی که از فقر برآمده و به اوج میرسد و در میان بخل و کینه و حسد اطرافیان و مردم و جامعه، از پا درمیآید. قهرمانی چشمپاک و محجوب و سربهزیر که با وجود در اختیار داشتن همهگونه امکانات، نه اهل عیش و نوش است و نه دود و دم و نه هر آنچه در میان مردم اسمش هرزگیست. تحت فشار قرار گرفتن و سخت شدن زندگی و تسلیم شدنش در انتها هم وجهی از این شمایلسازی قهرمان محبوب است که توانسته در احساسبرانگیزی تماشاگر موفق عمل کند. طوری که انگار فیلم نه فقط درباره یک قهرمان سنتی که اصلا در ستایش فرهنگ سنتی است. در این میان، غلامرضا تختی به رابطهای میان تختی و جامعه بدل میشود و قهرمان فیلم جدا از دیگران و تکافتاده میان جمع تصویر میشود. گرچه حرف کلی فیلم، با مردم بودنِ قهرمان است و مدام در حال کمک و دستگیری از نیازمندان میبینیمش، ولی این نزدیکی هم لحظهای و گذرا و با غریبههاست و به نزدیکترها که میرسیم، هیچ یک از دوروبریهایش آنقدر معرفی و پرداخته نمیشوند که شناختی پیدا کنیم و همدلیبرانگیز شوند، چه لیلیِ عاشقپیشه و احساسیترین آدم نزدیک به او و چه پدر و مادر و برادر ... رابطه با حکومت هم که تمثیلی از فرد در برابر سیستم است و با حذف مواردی واقعی مانند گرفتن مدال از دست شاه و تنها اشارهای کوتاه در این زمینه و این زمینهها، شمایل مبارز سیاسی به او داده میشود. ایرادی هم ندارد؛ البته اگر فیلم را به عنوان بیوگرافی آدمی به نام تختی نگاه کنیم، این نگاه بیتعادل در روایت، یکسویه جلوه میکند و ایراددار میشود؛ ولی در شکلی که توقعمان فیلمی قهرمانمحور درباره یک آدم باشد و بس، از نظر ساخت و پرداخت قصه و قهرمان بی ایراد است.
مشکل اما اینجاست که بیرون از چارچوب واقعیتی به نام تختی، فیلم گاهی خودش را نقض میکند. قهرمان ما که مدام لبخند به لب دارد، در یکسوم پایانی فیلم عملا شکست خورده است و نه کار دارد و نه پول و نه به اندازه سابق محبوبیت. آنچه اینجا رخ میدهد، نوعی افسردگی و تاثیر حال بد است که به بریدن از همه کس و همه چیز میرسد و آن خودکشیِ آخرِ کار، یعنی مهمترین حرف فیلم که شاید بتوان کل دلیل ساخته شدن اثر را اصلا همین دانست و بس. ولی این را در فیلم نمیبینیم و با تماشای آنچه پیشِ روی ماست، تصوری از بازنده بودن تختی در آخر عمر برایمان ساخته نمیشود و وجه قهرمانی او به گونهای برایمان ترسیم شده که محدودیتهای کاری و حکومتی نباید او را از پای بیندازد. یعنی فیلمساز قهرمانی ساخته و پرداخته که رفتنش به سمت خودکشی براساس خود فیلم منطقی جلوه نمیکند، مگر این که مسیرِ شکست و از از پا در امدنِ او را دیده باشیم. این شمایل قهرمانگونه که از اسطوره هم میگذرد و قدیسوار میشود و حتی بردن پدر به آسایشگاه و بد حرف زدن و قطع کردن تلفن آخر به روی همسر هم طوری تصویر شده که خیلی عادی و معمولی و بی تصورِ بد نشان داده شود هم نتوانسته این شمایلِ قهرمانی را خراب کند. عدم اشاره به مشکلات جدی در زندگی زناشویی، بیماری بیعلاج یا هر مساله دیگری، این سوال را پیش روی مخاطب میگذارد که اصلا چرا چنین آدمی با این شمایل پهلوانی و اعتقادات سنتی تصویرشده باید به سمت خودکشی برود. به خصوص وقتی دیدهایم پیشنهادات کاری و شغلی از طرف حکومت را پس زده تا در ذهن مردم تصویر بدی از خود نساخته باشد و براساس انتظار مردم پیش رفته باشد، یعنی از نگاه سنتی جامعه به پدیده خودکشی، به خصوص در آن روزگار، بیخبر است و آن را بیرون از دایره توقع مردم از خود میداند و اینجا به خراب شدن تصویرش فکر نمیکند؟
این که مهمترین وجه محتوایی فیلم، کنار زدنِ افسانه سالها تبلیغ شده قتل تختی به دست حکومت شاه است، به خودیِ خود، نقطه قوت محسوب میشود و بحثی در آن نیست. ولی قطعیتِ خودکشیاش هم دلیل میخواهد به هر حال. آنچه حالا به عنوان ضعف شخصیتپردازی این قهرمان روی پرده میبینیم، فقط و فقط یک نقض غرض است و بس. چرا که اصلا به جز ندانستن دلیل اصلی و بی منطقیِ دلایلی که باید از دلِ فیلم حدس بزنیم، خود فیلم و خود نریشنِ موکد فیلم از زبان راوی، اشارهاش بر این است که درباره مرگ تختی اطلاع درستی در دست نیست؛ پس چه طور خودکشیِ او مشمول این موضوع نمیشود و با قطعیت میتوان از آن گفت، ولی به چراییِ خودکشیاش که میرسیم، باید بگذاریمش به حساب عدم قطعیت و ندانستن و...؟
با همه این احوال، فیلم در جامعه قهرمانپرور ایران و برای تماشاگرانِ قهرماندوست ایرانی، قهرمانی میآفریند که با تکیه به ساخت و پرداخت حرفهای و باورپذیری کلیت وجودیِ قهرمانش، فضایی خلق میکند تا تماشاگر با دیدن صحنه قهرمانی او و صحنه بازگشتش به ایران در روزهای سرشار از ناامیدیِ پس از کودتای بیستوهشتِ مرداد، که مثالش در تاریخ آینده ایران کم نبوده و نیست، با بغض و حسرت به تماشای قهرمان دلخواهش روی پرده بنشیند و با غمِ از دست دادنِ قهرمانش از سالن بیرون بیاید و به شوقِ قهرمانی که دیده است، بخشهای زیادی از فیلم و شاید کل آن را به خاطر بسپارد و در دل و ذهنش، با شوق، مزمزه کند... فقط میماند این که تماشاگرِ قهرماندوستی که معمولا میانهای با روایتهای اینچنین گزارشگونه/ مستندنما ندارد، چه میزان اشتیاق نشان دهد به تماشای روایتِ خلافِ عادت و دور از نمونههایی که پیش از این در سینما دیده است.
ماهنامه فیلم
اردیبهشت/ نودوهشت