نوشته ها



سازش سوزش ساز

ناصر صفاریان


در صحرایی بی‌سایه و بی‌پرنده زندگی می‌كنی
آن جا كه هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاكستر می‌شود
احمد شاملو


بعد از سیاهی «عروسی خوبان»، خیلی‌ها پایان «شب‌های زاینده‌رود» و «نوبت عاشقی» را نقطه‌ آغاز سپیدی دنیای جدید مخملباف دانستند؛ هر چند كه مخملباف یك‌باره از این سیاهی دست نكشید و سرآغاز دنیای جدیدش را با درآمیختن رگه‌های سیاه و سپید رقم زد. اما ناگهان از «گبه» به این سو، فقط امید را دید و بس - در واقع باید گفت كه تصمیم گرفت تنها امید را ببیند. اگر پایان«گبه» به واسطه‌ كلام راوی‌اش كمی با تلخی واقعیت آمیخته شد، و اگر پایان «نون و گلدون» در چهارچوب آرمان‌گرایانه‌اش تنها در حد یك آرزو (آرزوی محال؟) باقی ماند و با واقعیت كاری نداشت، حالا «سكوت» با فضایی سرشار از نور و طرب به پایان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد. اشكال فیلم هم در این است كه مدام در سراسر فیلم بر این سرخوشی و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌غمی تأكید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و گویا قصد دارد به زور به تماشاگر بقبولاند كه همه چیز رو به راه است.
«سكوت» برگرفته از تفكر خیامی بی‌اعتنا به دنیاست، اما همه چیز در حد حرف و ظاهر امر باقی می‌ماند و فیلم رنگ و بویی از دنیای خیام ندارد. خیام پس از این كه عقل را تجربه كرد به سراغ عشق رفت و به همین دلیل، سخن گفتن او از بی‌خیالی و بی‌اعتنایی به دنیا حرفی ست برآمده از تجربه‌های عینی زندگی. و به همین دلیل است كه وقتی می‌گوید: «آنان كه اسیر عقل و تمییز شدند/ در حسرت هست و نیست ناچیز شدند » سخنش جاودانه می‌شود.
اما مخملباف قهرمانی را برای داستان خیامی‌اش برگزیده كه سرخوشی‌اش، برآمده از دنیای كودكی است نه دنیای خیامی. او اسم این پسربچه را «خورشید» گذاشته تا تأكید دیگری باشد بر نور و امید، ولی وقتی این نور و امید را فقط در چهره‌ معصوم و بشاش یك كودك می‌بینیم و از نور خورشید بر چهره‌ دیگران خبری نیست، آیا می‌توانیم به وجود این خورشید دل خوش كنیم و كهكشان تاریك اطرافش را نادیده بگیریم؟
خورشید، مادری دارد افسرده و آشفته از تهدید صاحب‌خانه، كه اثری از طراوت و زیبایی در چهره‌اش نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم؛ استادكاری دارد عبوس و ابرو در هم كشیده، و در جامعه‌ای زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم - و در خود فیلم هم گفته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود- تورم وحشتناكی بر بازار آن حاكم است؛ اما فیلم به هیچ یك از این‌ها نزدیك نمی‌شود و حتی صاحب‌خانه را كه تمام غم و غصه‌ مادر از جانب اوست، اصلاً نمی‌‌‌بینیم. و همه‌ این‌ها در حالی ست كه قهرمان جدید مخملباف حتی این‌ها را -در همین حد و اندازه- هم تاب نمی‌آورد و اصلاً در دنیای دیگری ست. دنیای «سكوت» كه دنیای جدید فیلم‌ساز است، سرشار از طراوت میوه‌ها و سرزندگی رنگ لباس‌ها و زیبایی‌های شهر است كه مدام به رخ كشیده می‌شود.
شاید بتوان به خیام استناد كرد و گفت: «با اهل زمانه، صحبت از دور نكوست»؛ ولی خود زمانه چه طور؟ فیلمساز تفكر خیام را به دل جامعه‌ای امروزی آورده كه هرچند رگه‌های پررنگی از سنت و كهنه گی را در خود دارد، اما به هر حال متعلق به این دوران است. ولی آن چه باعث شده فیلم در گفتن حرفش موفق نباشد و همه چیز سطحی جلوه كند، امروزی نكردن تفكر خیام است و فیلمساز همان شیوه‌های عهد خیام را مورد استفاده قرار می‌دهد. تأكید بر سیاهی زلف و گیسو و سرخی لب و صدای ساز و نور آینه جز برای این است؟
سیمین دانشور در «سووشون» می‌‌‌‌‌نویسد: «آن دوره‌ها كه مردم به شراباً طهور دسترسی پیدا می‌‌‌‌‌كردند و می‌‌‌‌‌خوردند و حافظ می‌‌‌‌‌شدند، گذشت. حالا باید شراباً باروت قورت بدهند. آن وقت‌ها كه مردم لب جوی آب می‌‌‌نشستند و گذر عمر را می‌‌‌دیدند و دلی دلی می‌‌‌كردند و از تمام نعمت‌های دنیا یك گلعذار بسشان بود، گذشت. حالا باید كناره‌ سیل‌گیر بایستند و عمر همچین از روبه‌روبیاید سیلی به صورت شان بزند كه رب و ربشان را یاد كنند.»
در فیلم، نماهای درشتی از اجزای صورت دختر بچه‌ای كه در اغلب صحنه‌ها در كنار خورشید است می‌بینیم. گذشته از این كه این صحنه‌ها به دلیل نوع حركت دوربین و تأكیدهای خاص، دیدنی و زیباست، وقتی حتی هیچ رابطه‌ كم‌رنگ عاشقانه‌ای میان خورشید و او نمی‌بینیم، چه دلیلی برای حضورشان وجود دارد؟ آیا برداشتن تكه‌ای از آینه توسط دختر كه تصویر خورشید را بر خود دارد و برداشتن آینه با تصویر دختر توسط خورشید، معنایش عشق است؟ و آیا چنین نمایی كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند تعبیر و تفسیر سمبلیك داشته باشد، در دل فضای كلی فیلم جا می‌‌افتد؟
وقتی فیلمنامه‌ «سكوت» را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوانیم، تصوری شاعرانه پیدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنیم و هنگامی‌كه آگهی روزنامه‌ای فیلم را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم كه بر آن نوشته شده «عاشقانه‌ای درباره‌ موسیقی» ،تصورمان قوت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد، اما شاعرانگی دلنشینی در خود فیلم به چشم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد. شاعرانگی باید در فضاسازی فیلم وجود داشته باشد، نه این كه همه چیز به انتخاب رنگ‌های چشم‌نواز و منظره‌های بدیع و قاب‌بندی‌های كارت پستالی محدود شود، و كمی هم شعر و صدای ساز بشنویم. ضمن این كه نوع فاصله‌گذاری «سكوت»، مانع نزدیكی حسی و عاطفی ما با خورشید می‌‌‌‌شود و همواره خورشید را با فاصله می‌‌‌‌بینیم و نمی‌‌‌‌تواند حس همدلی و همراهی برانگیزد. راستی چرا برای یك اثر شاعرانه، از چنین فاصله‌گذاری‌ای استفاده شده؟
گذشته از این، ضرباهنگ فیلم هم درست در تضاد با درون‌مایه‌ اثر است. فیلم از بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیالی نسبت به مشكلات می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید و از این كه «خوش باش دمی كه زندگانی این است»، اما ریتم خسته‌كننده و كش‌دار فیلم درست در تضاد با روانی زندگی مورد نظر فیلمساز قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. شاید اگر قهرمان فیلم - كه اگر خوب شخصیت‌‌پردازی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، می‌‌‌‌‌‌‌‌توانست نمادی از چشم بستن بر مشكلات باشد- نابینا نبود و می‌‌‌‌‌‌‌‌توانست ببیند، متوجه واقعیت‌های زندگی می‌‌‌‌‌‌‌شد؛ و آن موقع پیوند تفكر او با سمفونی پنج بتهوون، پذیرفتنی بود. به قول سید علی صالحی:
در انجماد این دیوارها
دیگر یادآور هیچ آسمانی میسر نیست.

ماهنامه فیلم– آبان 1379