خوابی و خیالی و فریبی و دمی
ناصر صفاریان
تاکی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوش دلی گزارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کین دم که فرو برم برآرم یا نه
خیام
درتوضیح اولین صحنه فیلم نامه «سکوت» چنین نوشته شده: «روز اول. خانه ای کنار آب. صبح.». رفتن شب و برآمدن روز، لطافت و زلالی آب، و روشنی و سپیدی صبح؛ یعنی همه چیز از امید آغاز می شود، از دنیای نویافته محسن مخملباف. سپس می خوانیم: «دستی به فرمی موزون بر در خانه می کوبد.» و بعد توصیف این که شخصیت اصلی و شیشه ای را که زنبوری در آن است بر می دارد. در شیشه را باز می کند و زنبور را پرواز می دهد و رو به آسمان دست به دعا بر می دارد.» و این ها همه در صحنه ای ست که صاحبخانه برای گرفتن اجاره عقب افتاده آمده و پنج روز بیش تر مهلت نداده است. در حقیقت، مخملباف، رگه های امید را از دل نابه سامانی ها بیرون می کشد و بر آن دست می گذارد. چنین تفکری، بیش و پیش از هر چیز، یادآور و برآمده از اشعار خیام است. شاید بیش تر ما خیام را تنها به عنوان یک شاعر بشناسیم، اما او در علوم عقلی بسیاری چون طب، هیئت، ریاضی، فقه، حکمت، فلسفه یونانی، علم لغت و تاریخ دست داشته و در هر یک زبده بوده است. خیام «بشر را مخلوق ذرات سرگردان آسمانی دانسته و مرگ را در تجزیه آن ذرات شمرده است که باز در وجود دیگری گرد آمده و زندگانی را با مظاهر و صور گوناگون ادامه می دهند.»1 به این ترتیب، می توان فهمید که او با گذر از وادی عقل، به مرحله عشق رسیده بوده؛ و بود و نبود برایش– آن گونه که برای اغلب ماست– جلوه ای نداشته. طوری که می گوید:
آنان که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو بی خبری و آب انگور گزین
کان بی خبران به غوره میویز شدند
فیلم نامه «سکوت»، شرح حال پسر بچه ای ست که قرار است دستمزد ماهیانه خود را زودتر از موعد مقرر از استادش بگیرد تا صاحبخانه اثاث شان را بیرون نریزد، اما نه تنها از کار بی کار می شود، که در آخر کار، دیگر خانه و سرپناهی هم برای او و مادرش باقی نمی ماند. این طرح چند خطی می تواند به یکی از سیاه ترین و تلخ ترین آثار– مکتوب یا تصویری– تبدیل شود؛ و چنین کاری، ازهنرمندی که تا همین چند سال پیش، آثار تند و تلخ و گزنده سیاسی/ اجتماعی اش زبا نزد خاص و عام بود، بیش از هر کسی بر می آید. اما «سکوت» متعلق به دوران فکری جدید مخملباف است. دورانی که او چنان به جست و جوی روزنه های امید– در دل سیاهی– مشغول شده که گویی اصلا به جز روشنی و نور چیز دیگری وجود ندارد. «سکوت» نقطه اوج این تفکر جدید است. تفکری برآمده از اندیشه های خیام. نیازی به تحقیق و تفحص زیاد هم نیست. کتاب رباعیات خیام را بردارید و هرجایش را که دل تان خواست باز کنید و هر بخشی را که دل تان خواست بخوانید. سراسر کتاب، پر از چنین نمونه هایی ست:
-خوش باش دمی، که زندگانی این ست
-دریاب دمی که با طرب می گذرد
-خوش باش که از وجود، مقصود این ست
کم تر از ده سال پیش، نام قهرمان مخملباف «سایه» بود. اما حالا اسم قهرمان او «خورشید » است. پسری شاد و سرخوش، که با موهای طلایی اش، چون خورشید تابنده غم زمانه را پس می زند. حتی نابینا بودن او هم مساله ای نیست؛ در حالی که روزی «دو چشم بی سو» مشکلی بود که معجزه می طلبید. اما حالا دیگر نیاز به هیچ معجزه ای نیست. حتما می دانید که سایه به خورشید وابسته است و اگر نوری نباشد سایه ای هم در کار نیست. اما این بار مخملباف حساب جا و مکان خورشید را هم کرده. «خورشید» او درست در محلی ایستاده که هیچ سایه ای را نبینیم. یعنی درست سر ظهر، ساعت12. ساعت صفر. و همین است که گاهی به ذهن تلنگر می زند که آیا همیشه می توان خورشید را در چنین لحظه ای نگه داشت و سیاهی راندید؟ آن هم برای کسی که روزی می گفت: «آن که چشم بر سیاهی ها می بندد، دو خطا کرده است: اول این که باعث بقای سیاهی موجود می شود، زیرا تا سیاهی را نبینیم به سپیدی آن اقدام نمی کنیم؛ و دوم این که با چشم بستن بر سیاهی، خود را محروم می کنیم ازدیدن سپیدی حیرت انگیزی که در دل آن سیاهی موج می زند و نام آن زندگی است.»2
در فیلم نامه «سکوت»، مخملباف به سراغ «زندگی» رفته؛ همان «سپیدی حیرت انگیزی که در دل سیاهی موج می زند». در سراسر اثر، ما به جز شخصیت نخست، به کس دیگری نزدیک نمی شویم، و تنها کسی که با او انس می گیریم و همراه می شویم، «خورشید» است. این نوع شخصیت پردازی، نه یک ضعف، که یک حسن بزرگ است؛ چون تفکر خیامی، همین را می طلبد. خیام در یک رباعی می گوید: «با اهل زمانه صحبت از دور نکوست». و این دوری در شخصیت پردازی«سکوت» به شکل ظریفی حفظ شده؛ تا هم شکل خیامی اثر از دست نرود و هم محتوای خیامی آن دستخوش تغییر نشود. فکرش را بکنید اگر مادر خورشید یک شخصیت کلیدی می بود، آیا باز هم می شد از تهدیدهای صاحبخانه و بیرون ریختن اثاث و بی پناهی آن ها، ساده و سرسری گذشت؟ در این جا ما با پسر بچه ای طرفیم که چشم های نابینای او تمثیلی از چشم بستن بر مشکلات زندگی است و نادیده انگاشتن آن ها. خورشید، نان خشک می خورد تا از شنیدن «موسیقی جویده شدن نان» لذت ببرد. خورشید «سیبی را از سبد بر می دارد و آن را با دست لمس می کند و آن گاه سیب را می فشارد تا صدایش برخیزد» و سپس می گوید: «آ چه، ترشه.» خورشید که نشان نور و امید است، «نداشتن» یک چیز را با «داشتن» چیز دیگری بر طرف می کند؛ و این گونه است که «نداشتن» برایش به معنی «نبودن» و حتی «ندیدن» نیست. به شرح این صحنه توجه کنید:
این بار دخترکی که او را نمی بینیم سبد گیلاسش را سد راه خورشید می کند. خورشید دست به سبد برده یک جفت گیلاس درشت بر می دارد و چون گوشواره ای از انگشت خود می آویزد و به تلنگری آن ها را به رقص در می آورد. دخترک دست پیش آورده گیلاس را از او پس می گیرد. خورشید با دستش دخترک را لمس می کند و دست به چانه او می کشد. ما نیز جز تا چانه دخترک را نمی بینیم.
خورشید: تو سعادت هستی؟
سعادت: ازکجا فهمیدی؟
خورشید: [به شیطنت می خندد] روت رنگ (مثل) گلابیه.
ترتیب ماجرا و فضا سازی مخملباف به گونه ای است که طرب و شادی و رقص و خوشی و سازی که در فیلم وجود دارد، معادل های تصویری واژه های خیام باشد. طوری که زندگی با این مولفه ها را بتوان جای گزین زندگی خشن و پر از های و هوی کرد به عنوان مثال به این صحنه– که گویا به نمایش در نیامدن فیلم به خاطر همین بوده، و اتفاقا یکی از صحنه های مهم به نظر می رسد– دقت کنید که چگونه فضای یک کارگاه به ملایمت و شاعرانگی تصویر می شود:
نادره به داخل اتاقک شیشه ای می آید. از بیرون صدایی نمی آید. خورشید سازها را کوک می کند. مو سپید در آن سو نشسته است اما به دلیل شیشه ای که عایق صداست، صدای سازهایی را که کوک می شوند نمی شنود. در عوض خورشید نیز سر و صدای کارگاه را نمی شنود. حالا نادره با صدای ریتم سازهایی که به دست خورشید کوک می شوند، به صورت مقطع مقطع به رقص می زند. مو سپید به رقص نادره می نگرد تا ازحرکات او تشخیص دهد که سازها درست کوک می شوند. این است که گاه با اشاره به نادره می فهماند که سازخورشید کوک نیست و نادره از حرکات دست پدرسخن او را در می یابد و به کلامی، منظو رمو سپید را به خورشید می رساند.
علاوه بر اشاره به این «حرکت با موسیقی»، بارها از حرکت خورشید به طرف صدای سازهای ناشناس صحبت به میان می آید، و چندین بار صدای موسیقی، مسیر او را تغییر می دهد و به جای دیگری می کشاند. در حقیقت، پی گرفتن نوای موسیقی توسط خورشید، رفتن به همان راهی ست که خیام پیشنهاد کرده و حالا مخملبلف از آن صحبت می کند. اما در فیلم نامه تاکید می شود که این راه، آیین خاصی می طلبد و نمی توان در پس ظاهر شعرهای خیام، به این مسیر گام نهاد. در یکی از صحنه ها، علاوه بر شعر خیام، حتی شاهد «بازی و خوشی» هستیم؛ اما می بینیم که از آن خیام تا این خیام فاصله بسیاری ست: «صدای دو دختر بچه مدرسه ای حواس او را به خود جلب می کند. خورشید انگشتش را از گوشش دور می کند تا به مکالمه دخترها گوش کند. آن دو از روی کتاب مدرسه شعری را حفظ می کنند که مربوط به خیام است:
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
اما دخترها در حالی که شعر را میخواندند چنان در بازی و خوشی غرق شده اند که شعر را حفظ نمی شوند. این است که بارها و بارها به کتاب نگاه می کنند و دوباره ازهم می پرسند و به هم غلط جواب می دهند. همراه آن ها پسر شعر را حفظ می کند. وقتی آن ها از هم می پرسند و غلط جواب همدیگر را می دهند، خورشید شعر را بی غلط می خواند و دختر ها را به حیرت وا می دارد.»
در «سکوت»، علاوه بر خورشید، نوازندگان دوره گردی هم حضور دارند که به سرخوشی و زنده دلی پهلو می زنند. شاید بتوان فردای خورشید را در امروز آن ها جست و جو کرد و یافت. همان طور که خیام می گوید:
یک چند به کودکی استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن نگر که بر ما چه رسید
چون آب درآمدیم و چون باد شدیم
پایان«سکوت» هم درست خیام گونه است. و تمایز «سکوت» هم در این است که مخملباف، خورشید را در ناکجا آبادی که همه چیزش رو به راه باشد و همه مردمش سرخوش و سرحال باشند نیافریده، بلکه دور و بر او را هم تلخی واقعیت فرا گرفته است. در چنین شرایطی، زدن بر طبل بی عاری هنر است– و البته هنر والایی ست و کار هر کس نیست. و نکته در این جاست که خورشید، بی خیال غم دیگران نیست، بلکه بر طبل بی عاری مشکلات خودش می زند. و حضور نوازندگان دوره گرد برای کمک به خورشید هم نشان دیگری از این سرخوشی و سرزندگی ست:
«نوازندگان موسیقی دیگری می نوازند تا شاید دل صاحبخانه را به رحم بیاورند اما حتی نمی توانند حواس او را به خود جلب کنند.»
و البته در این میان، مخملباف به میان می آید و تلخی واقعیت را کم رنگ می کند:
«مادر خورشید با اثاثیه اش که جز آیینه ای از آن پیدا نیست پیش می آید. درون آیینه نور خورشید آسمان تابیده است.»
و سرانجام، مخملباف دیگران را به پیروی از قهرمانش وا می دارد؛ و اندیشه او را به سمفونی پنجم بتهوون پیوند می زند تا روایت خیامی اش ماندگار و جاوید شود:
«خورشید دستش را چون دست مسگران و در واقع چون رهبر ارکستر بالا و پایین می برد و شاگرد مسگرها به تبعیت از دست او می نوازند. کات. تمام بازار تحت تاثیر حرکت دست خورشید که در میانه چهارسو ایستاده است در آمده اند و خورشید بازار مسگرها را رهبری می کند: بابابابام.
خورشید در جایی زیر ستون نوری که از سقف می تابد می ایستد و دست هایش را بی حرکت نگه می دارد. سکوت بازار را فرا می گیرد. لحظاتی بعد خورشید دوباره دست هایش را حرکت می دهد. این بار صدای بابابابام از سمفونی پنج بتهوون به گوش می رسد.»
همه این شادی و سرخوشی بالاخره تمام می شود. حرف خیام هم همین است. مخملباف در پایان «سکوت»، خورشیدوار بودن را جاودانه می داند. ولی دلیل سرخوشی مورد نظرخیام، بی وفایی دنیا و دو روزه بودن آن است و بس.
هر چند کنار آمدن با این مساله و دوری از غم زمانه سخت است و کار هر کس نیست؛ اما خیام زندگی را نوعی خواب و خیال می داند که می گذرد و می رود:
احوال جهان و عمر باقی وجود
خوابی و خیالی و فریبی و دمی ست
********************************************
-
حسین پژمان- مقدمه «رباعیات خیام»- انتشارات جاویدان- 1343
-
محسن مخملباف- در خانه سیاه فروغ، چیزی سپیدی می زند- ماهنامه زنان- شهریور 1374
ماهنامه فیلم