نوشته ها



ناصر صفاریان

مردی كه تنها در خیابان قدم می‌زند، مردی كه تنها در ایستگاه اتوبوس می‌نشیند، مردی كه تنها زندگی را سر می‌كند و مردی كه تنها - و رو به هیچ كس - حرف می‌زند، نیازمند مرهم است. خستگی در چشمان مرد تنها موج می‌زند. بی‌پناهی از اندام تكیده او آشكار است و این كه كسی او را تحویل نمی‌گیرد و نمی‌فهمد، رنج زندگی‌اش را نشان می‌دهد.
چاره همه این دردها و رنج‌ها و زخم‌ها - كه همه از گذشته آمده‌اند و آن ها را در فیلم نمی‌بینیم - حضور زنی ست كه با چهره آرام خود سر راه مرد قرار می‌گیرد. فیلم، زن را مرهم معرفی می‌كند؛ مرهمی بر زخم زندگی. این دو با هم همراه می‌شوند، اما تا مرد می‌خواهد چند كلمه حرف بزند زن می‌گوید در خیابان نمی‌شود. زن جدا می‌رود و مرد جدا؛ باید طوری بروند و بیایند كه كسی نبیند. باید اخلاقیات رایج را رعایت كنند و شهروندان خوبی باشند. باید همه احساسات درونی‌شان را سركوب كنند تا خوب بودن شان را ثابت كنند. اتوبوس هم جای مناسبی نیست، آن جا فقط فرصت چند نگاه است و بس. مگر میله‌های وسط اتوبوس می‌گذارد؟ میله‌ها را برای همین فاصله‌ها گذاشته‌ اند.
«یك روز بیش تر» فیلم سرد و بی‌حسی ست كه از تنهایی و بی‌پناهی زن و مردی نه چندان جوان حرف می‌زند. همه چیز در این فیلم رنگ غبار گرفته و سربی است. شهر ظاهری غمناك دارد. هوا برای تنفس پاك نیست. آدم‌ها خسته‌اند. محیط به شدت مردانه است و حتی حضور حاشیه‌ای زن‌ها هم كمرنگ است و همه این ها در حالی ست كه مرد می‌گوید دلش می‌خواهد كسی را در كنارش داشته باشد. او برای زخم زندگی‌اش به دنبال مرهم است و فیلم به زیبایی نشان می‌دهد كه مرهم سهم او نیست. چون این شهر پر از چشم‌های مزاحم است، پر از گوش‌های مزاحم است، پر از میله‌های فلزی مزاحم است، پر از اخلاقیات مزاحم به ظاهر موجه است. اما راستی اگر این زخم كاری‌تر از این شود كه هست، اصلاً جایی برای اخلاق ظاهری باقی می‌ماند؟

ماهنامه زنان– اسفند 1378