زندگی، قافیه شعر من است
ناصر صفاریان
خوشبختی وجود ندارد و نباید وجود داشته باشد.
اگر زندگی معنی و مقصدی دارد، این معنی و مقصد خوشبختی ما
نیست، بلكه چیزی عاقلانهتر و بزرگتر است؛ «خوبی بكنید!»
آنتون چخوف: تمشك تیغدار
احمد شاملو اثری دارد به نام «شعری كه زندگیست». شاملو در سه بخش ابتدایی، میانی و پایانی شعرش میگوید: «موضوع شعر شاعر پیشین/از زندگی نبود»، «موضوع شعر/امروز/موضوع دیگری است» و «آحاد شعر من، همه افراد مردمند». حالا، «بانو» هم در مقایسه با «هامون» و «پری» همین گونه است. «بانو» تصویری از وجه اجتماعی عرفان شهودی مورد نظر مهرجویی است.
در حقیقت این فیلم، گستره این نوع عبادت را به رخ میكشد و آن را تنها به یك چاردیواری محدود نمیداند. اگر هامون سرش را به علی عابدینی گرم میكند و به جایی نمیرسد، و اگر پری نمیتواند معنای ناب كلام زندگی را در كتاب سبز بیابد و راه صحیح را از عارف شوریدهسری كه تنها خودش میبیند فرا گیرد، بانو برای یافتن آن چه به دنبالش است، مسائل نظری خود را به موضوع های عملی زندگی پیوند میزند تا فراتر از گوشه اتاق خود، از متن جامعه عبور كند.
بانو مهربانی و عطوفت فرا گرفته از عرفان و عبادت در خلوت را در عمل به كار میگیرد و خودش را وقف كسانی میكند كه به كمك او احتیاج دارند. و این مهربانی آن قدر گسترده است كه حتی بدی آنها را هم با بزرگواری پاسخ میدهد. در این میان، مهرجویی شرایط را به گونهای رقم میزند كه میان خلوت و جمع او، پل ارتباطی مناسبی برقرار شود، طوری كه بانو در كنار خدمت به جمع، خلوت خود را هم حفظ میكند و این دو را به موازات هم پیش میبرد. و هنگامی كه نور آفتاب، بانوی سپیدپوش را در بر میگیرد و اتاقش را سرشار از نور میكند، و یك فید سبز رنگ به دنبال نور میآید، بر مسیر صحیح او تأكید میشود. تأكیدی از سوی سازنده زمینی این اثر و خالق آسمانی همه اینها.
بانو در مسیر پیش رو از هیچ چیز فروگذار نمیكند. بانو با همه چیز و همه كس كنار میآید. با كسانی كه از دیوار میآیند، با كسانی كه نیمه شب وارد خانهاش میشوند، با كسانی كه علاوه بر حضور فیزیكی، فرهنگ خودشان را هم میآورند و سرای بانو را از فرهنگ او تهی میكنند و رسم و آیین خودشان را به جای میگذارند، و با كسانی كه مستی شان راستی نیست و در عالم مستی، هم حافظ میخوانند، هم خانه بانو را به تاراج میبرند. بانو در همان راهی قدم میگذارد كه سالها پیش «ویریدیانا» ی لوییس بونوئل پا گذاشته بود. او هم مانند ویریدیانا از كنار همه بدیها به دیده لطف میگذرد اما باز كسی قدرش را نمیداند. بانو، به یقین، «سووشون» سیمین دانشور را خوانده است تا بداند: «وقتی خیلی نرم شدی، همه تو را خم میكنند». اما او به چیزی فراتر از این حرفها میاندیشد، چیزی كه در همان كنج اتاقش و در خلوت عارفانهاش فرا گرفته . او بیهیچ توقعی، خوبی میكند و هیچ انتظاری ندارد.
اگر لوییس بونوئل، ویریدیانا را به تسلیم در برابر وضعیت موجود واداشت و پس از این كه پاكیاش به یغما رفت، او را بر سر میز بازی مهاجمان نشاند و با صدای قهقهه مستانهای كه هیچ نشانی از گذشته معصومانه یك راهبه نداشت، پرونده فیلمش را بست، مهرجویی چنین نمیكند و انسان نمونهاش را به تسلیم نمیكشد. بانو برای حفظ خشت و گل خانهاش، طینت وجودیاش را فدا نمیكند. بانو، مانند سارا و لیلا، خودش را كنار میكشد و میرود. و درست مانند آنها، موقعی خانه را ترك میكند كه در ظاهر، هیچ مشكلی وجود ندارد و همه چیز برای یك زندگی آرام آماده است. در «سارا» ، حسام سفتهها را پس گرفته و سوءظن را فراموش كرده؛ در «لیلا» ، رضا همسر دومش را طلاق داده و حالا پای یك كودك در میان است تا خانهشان سوت و كور نباشد؛ و در این جا، همسر بانو دوباره به سوی او بازگشته و خانه دوباره آماده شده و رنگ و بویی از مهاجمان باقی نمانده. اما مهرجویی، با چنین زیستنی بیگانه است. چرا كه هر ماندنی، ماندن نیست و هر بودنی، بودن. بانو میرود تا بماند.
ماندن، نبودن است. بودن، روانه بودن.
ماهنامه فیلم– آذر 1377