نوشته ها



 

 

 

شکرِ تلخ

ناصر صفاریان

 

سال‌ها پیش هنرمند گران‌مایه، فروغ فرخ‌زاد، در یکی از نامه‌های شخصی‌اش نوشت: «من نمی‌توانم وقتی می‌خواهم از کوچه‌ای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطرترین‌شان را انتخاب کنم. برای توصیف این بو، این حقه‌بازی است. حقه‌ای‌ست که اول آدم به خودش می‌زند و بعد به دیگران.»

     بعدها وقتی «دایی‌جان ناپلئون» شکل گرفت، حوادث و شخصیت‌های آن به گونه‌ای کنار هم قرار گرفتند که تلخی‌ها به شیرینی روایت شود و حقه‌بازی هم نباشد. «دایی‌جان ناپلئون» روایتی از جامعۀ پیرامون –در همۀ‌ اعصار – است. با همۀ جزئیات و نکته‌های ظریف نهفته در دل آن در این داستان، هر مؤلفه‌ای بر یک پیش‌زمینۀ ذهنی/ واقعی بناشده و در واقعیت‌های ذهنی/ عینیِ صاحب اثر و مخاطب ریشه دارد. بن‌مایۀ اثر، یک رابطۀ عاشقانه است و این ماجرا براساس یک عشق شکل می‌گیرد. در میان آدم‌های ابن‌الوقت و نان‌به‌نرخ‌روزخور، سعید تنها کسی است که در دل این جامعۀ کوچک به عشق می‌اندیشد و برخلاف همه، روحیه‌ای احساسی دارد. اما –مثل واقعیت– جایی برای او نیست و او در هیاهوی دنیای کوچک آدم‌های کوچک این جامعۀ کوچک گم می‌شود. به طوری که در میانۀ ماجرا، دیگر جایی برای ماجرای عاشقانه/ احساسی سعید باقی نمی‌ماند و حتی صاحب اثر هم او را به دست فراموشی می‌سپرد و به دیگران می‌پردازد.

    «دایی‌جان ناپلئون» ماجرای جامعه‌ای‌ست که در آن پدری، گل نسترن باغچه‌اش را بیش‌تر از دخترش دوست دارد. جامعه‌ای که بزرگِ آن، تلافیِ حرف گوش نکردن قزاق‌ها را بر سر بچه‌ها می‌آورد. جامعه‌ای که افرادش را به اختلاف‌های ریز و درشت داخلی و شیون و زاری بر قصه‌های دور مشغول داشته‌اند. جامعه‌ای که آدم‌هایش کاری ندارند جز مبادلۀ گفتاریِ طعنه و متلک، جامعه‌ای که در آن غیبت، رفتاری روزمره و عادی است. جامعه‌ای که هر یک از آدم‌هایش خود را برتر از دیگران می‌دانند. جامعه‌ای که کینه‌های شتری در آن بیداد می‌کند. جامعه‌ای که آدم‌هایش، برای این که کارشان راه بیفتد می‌گویند:«اول شما، بعد خدا!» جامعه‌ای که همواره مراسم شادی را در مقابل مراسم عزاداری قربانی می‌کنند. جامعه‌ای که سرگردهایش فکر می‌کنند سرهنگ هستند. جامعه‌ای که حقیقت را هیچ می‌انگارد. جامعه‌ای که توهم و فریب حرف اول و آخر را می‌زند.

     در جامعۀ واقعی/ بازسازی‌شدۀ «دایی‌جان ناپلئون»، قدرت، حرف اصلی را می‌زند و همه به آن تن می‌دهند. به خاطر خوش‌آمد و رضایت این قدرت، جنگیدن با گربه‌های غیات‌آباد می‌شود جنگ بزرگان کازرون و کسی که هرگز عکس جنگ را هم ندیده می‌شود جنگ‌جوی مبارز. احترام به آقابالاسر غوغا می‌کند و انواع مسخرگی‌های قدرت، تحمل می‌شود و کسی چیزی نمی‌گوید. اگر هم حرفی در جواب گفته ‌شود، به‌خاطر جای‌گزینیِ خود است نه بیان حقیقت. این قدرت سنتی و پوشالی، برای حفظ حیات خود مایۀ حیات دیگران را از آن‌ها دریغ می‌کند و با بستن آب، حیات غیر از خویش را تهدید می‌کند. قدرت در این‌جا، موقع احساس خطر، قافله را ترک می‌کند و فرار را بر ماندن و نطق‌های پیشین‌ ترجیح می‌دهد و می‌رود– تا دوباره آب‌ها از آسیاب بیفتد و همه‌جا آرام شود.

     «دایی‌جان ناپلئون» به بهترین شکل ممکن، آینه‌ای می‌شود برابر واقعیت‌های یک اجتماع. اجتماعی که آدم‌های آن عشق را فقط در هوی و هوس می‌بینند. اجتماعی که روشن‌فکر آن، تنها به فکر عیاشی است و گویی جز آن کار دیگری ندارد. اجتماعی که زن‌هایش باید سکوت کنند و دم نزنند و به تماشای جنگ مردان بنشینند. اجتماعی که در آن از جثه‌های عظیم، برای حمله به دیگران و ایجاد اغتشاش و به‌هم زدن امنیت استفاده می‌شود. اجتماعی که همه چیز آن، در اختیار اهالی قدرت است و دیگران اصلا به حساب نمی‌آیند؛ به گونه‌ای که حتی یکی از همین اهالی در اعتراض می‌گوید:«یه طوری در مورد اصل و نسب حرف می‌زنن که انگار بقیۀ مردم از توی تخم‌مرغ دراومدن.»

    در این فضا، سعید که نمایندۀ عشق و رهایی است، به تنهایی هیچ است و هیچ می‌ماند و هیچ نمی‌کند. حتی تاثیر فضا بر او به حدی‌ست که عشقش را هم به شیوۀ آدم‌های همان محیط روایت می‌کند و به روایتِ ساعت و دقیقۀ عاشق شدنش می‌نشیند. به قول فروغ‌فرخ‌زاد:« امروز، مردم عشق را با تیک‌تاک ساعت‌های‌شان اندازه می‌گیرند.» ولی او مقصر نیست، همه‌چیز تقصیر دیوارهایی‌ست که او را دربرگرفته و امانش نمی‌دهد. همان‌طور که کم‌تر پیش می‌آید که چشم ما به محیط خارج از این دیوارها بیفتد و بیرون ‌را ببینیم.راستی اگر اهالی محصور، به درستی از وقایع بیرون آگاه شوند، جایی برای ماندن آن‌ها و بر مسند بودنِ قدرت باقی می‌ماند؟ حتی وقتی سعید برای اعتلای عشقِ خویش دست به دعا برمی‌دارد، مکان مناجات، سقاخانه‌ای بیرون از دل این چهارچوب تنگ و بسته است.

   ...و این همه سیاهی به‌گونه‌ای روایت می‌شود که نه تنها سیاه به نظر نمی‌رسد، که شیرین هم جلوه می‌کند. حتی وقتی عشقِ تنها عاشق این اجتماعِ سیاه هم راه به جایی نمی‌برد و به شکست می‌انجامد، پایان ماجرا با او رقم نمی‌خورد و تلخی سرنوشت او بر سراسر داستان سایه نمی‌افکند؛ و پروندۀ ماجرای «دایی‌جان ناپلئون» با یک لطیفه بسته می‌شود. به این ترتیب، به جای غم، خنده خودی نشان می‌دهد. ولی بعد –حتی چند لحظه پس از پایان– سیاهیِ نهان‌شده در پسِ این خنده‌ها ظاهر می‌شود و بر جان می‌نشیند؛ و این تلخیِ پس از پایان، بسیار تلخ است. تلخ تلخ تلخ –البته اگر غمِ اجتماع داشته باشی...

 

 

ماه‌نامۀ دنیای تصویر

شمارۀ شصت‌ونه