نوشته ها



 

 

تلنگری به نیتِ گل سرخ

ناصر صفاریان

 

 

-شازده کوچولو: باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سردرآرم.

-روباه: آدم فقط از چیزهایی که اهلی می‌کند می‌تواند سردرآرد. آدم‌ها دیگر برای سردرآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضرآماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده‌اند بی دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!

 

شازده کوچولو

انتوان دو سنت اگزوپری

احمد شاملو

 

قصه جاده‌ای رضا میرکریمی، روی کاغذ که خوانده شود و بی اوج و فرودی‌اش جلب توجه کند و آدم‌های نه خیلی زیادش به چشم بیاید، فوقش بشود یک روایت عرفانی متصور شد از سیر و سلوک و طی طریق مردی که در مسیر سفر، به تحول می‌رسد. فضای تصورشده‌اش هم می‌شود تصویری از جنس این‌جا چراغی روشن است و کودک و سرباز و حداکثر شکل و شمایل فیلم خوب زیر نور ماه و یک‌جور سادگی آدم‌ها و فضا و همه چیزِ مبتنی بر واقع‌نمایی از جنس نابازی‌گری و به چشم نیامدن سینما. تصور دیگر این که شاید مدرن‌تر از کار درآید و دور از تاکید بر واقع‌نمایی، بشود شبیهِ فیلم مدرن‌تر و عالیِ خیلی دور، خیلی نزدیک. ولی فیلم را که می‌بینیم، و از متنِ روی کاغذ و تصویر ذهنی که فاصله می‌گیریم، قصر شیرین اثر متفاوتی‌ست.

فیلم جدید میرکریمی، گرچه در همان دسته‌بندی رابطه پدر/ مادر با فرزند، در کنار خیلی دور، خیلی نزدیک، به همین سادگی و دختر قرار می‌گیرد و گرچه در شکل جاده‌ای و ارتباط‌گیری پدر با فرزند، جایش کنار خیلی دور، خیلی نزدیک است و گرچه مفهوم کلی اثر که خط‌وربطی از مفاهیم انسانی دارد، به همه فیلم‌های میرکریمی و فضای عموما معنوی/ انسانی دنیای او شباهت می‌برد، موقعیت متفاوتی در کارنامه‌اش دارد. گرچه در حد کلیتِ درگیرکننده مبتنی بر احساس، خیلی دور، خیلی نزدیک بهترین فیلم میرکریمی است و در حد پرداخت کمال‌گرایانه به جزییات اثر، یه حبه قند، سرآمد آثار اوست، قصر شیرین را می‌توان تجربه دل‌نشین و قابل دفاع او در کنار هم قرار دادن این موارد و درآمیختن همه تجربه های پیشینش دانست.

در ابتدا همه چیز با ابهام شروع می‌شود. جلوتر هم که می‌رویم ابهام بیش‌تر و بیش‌تری پیشِ روی ماست و در دل جاده قصه، چیزی حدود یک‌سومِ ابتدایی به ارائه جزییات و نشانه‌هایی سپری می‌شود که در زمان ارائه‌شان نامانوس و گنگ جلوه می‌کنند؛ ولی با پیش‌روی فیلم، این نشانه ها معنا می‌یابند و نامفهومی‌ها مفهوم می‌شوند. طوری که در آغاز حتی مشخص نیست شخصیت اصلی از کجا آمده و به کجا آمده و اصلا چه نسبتی با آن‌جا و آن‌جایی‌ها دارد.

همان اول فیلم، شخصیت اصلی با بازی حامد بهداد را بین زنانی با پوشش محلی در محیط نیمه‌روستایی می‌بینیم و فضای اطراف او این را به ذهن می‌آورد که حتما قرار است با نابازی‌گری طرف باشیم میان بقیه. ولی تفاوت در این است که نه مثل خیلی دور، خیلی نزدیک یا یه حبه قند، بازی‌گریِ بازی‌گران جلوه می‌کند و نه مثل کودک و سرباز فضا متعلق به نابازی‌گری‌ست. این بار بازی‌گری در حد و اندازه حامد بهداد، به ویژه با شهرتش با نقش‌های همیشه بیرونی و جلوه‌های پرخاش‌گرانه، به کنترل‌شده‌ترین قالبِ قابلِ تصور درآمده و در فضای ساده و مبتنی بر به رخ کشیده نشدن فیلم حضور دارد. دیگران هم از ژیلا شاهی و زهیر یاریِ کم دیده‌شده‌ گرفته تا اصلا دیده‌نشده‌ها و به ویژه دو بازی‌گر خردسال، همگی در فضای یک‌دست فیلم هم‌گون هستند. روایت فیلم هم به گونه‌ای‌ست که نقطه اوجی در قصه‌اش ندارد، اما با تک‌سکانس‌ها و با تکیه بر دیالوگ‌نویسی روان و جذاب میان شخصیت‌ها، چه جلال و همسر دومش و چه جلال و بچه‌هایش، می‌تواند بیننده را به خوبی همراه کند؛ و مهم‌تر از همه، ریتمی دارد که ضرباهنگ فیلم از ابتدا تا انتها حفظ می‌شود. در این میان باید توانایی بازی و به‌خصوص بیانِ بازی‌گران خردسال و جذابیت گفت‌و‌گوهای‌شان با جلال در محیط بسته ماشین را نقطه قوتی برای فیلم دانست. به شکلی که قصر شیرین به خوبی بر مرز ملودرام حرکت می‌کند و جز چند لحظه از صحنه‌های دارای موسیقی، سعی در درگیر کردن تماشاگر با فضای احساسی ندارد و مسیرش را بر مدل بی فراز و فرود بدون تاکیدهای سینمایی و مشابه واقعیت بیرونی پیش می‌برد. فقط در این میان، علاقه فیلم‌ساز به بیان نکاتی کنایی/ انتقادی به برخی رفتارهای اجتماعی به این یک‌دستی لطمه زده؛ مثلا آن‌جا که کارگر پمپ بنزین اصرار دارد در باک ماشین جلال مکمل بنزین بریزد و آن‌جا که رشوه گرفتن پلیس را می‌بینیم.

جلال سردترین، بداخلاق‌ترین و به تعبیری منفی‌ترین شخصیتی‌ست که تا به حال در فیلم‌های میرکریمی دیده‌ایم؛ گرچه نوع روایت طوری نیست که بدبودن و منفی‌بودن او مورد تاکید قرار گیرد. جلال، هم نسبت به همسر درگذشته‌اش شیرین کینه دارد و هم در برخورد با همسر تازه‌اش سخت‌گیر و نامهربان است و هم نسبت به فرزندانی که رهاشان کرده بوده و رفته بوده بی‌عاطفه نشان می‌دهد. حتی شخصیتش به گونه‌ای‌ست که اعضای بدن شیرین را فروخته و حالا آمده ماشینی را که به نام اوست بفروشد و... در شازده کوچولو توصیف درخوری برای شخصیتی مانند جلال وجود دارد: «او هیچ وقت یک گل را بو نکرده. هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده. هیچ وقت کسی را دوست نداشته. هیچ وقت جز جمع‌زدن عددها کاری نکرده.»

این‌ها دیگر خلق و‌خوی عصبی نیست فقط و می‌تواند یک‌جور رفتار غیرانسانی معنی شود. غیرتی هم که در رفتار و گفتار او نسبت به هر دو همسرش می‌بینیم، نه از سر عشق و حتی دوست داشتن که برآمده از زیست‌گاه سنتی و نگاه مردسالارانه محیطی اوست. طوری که حتی مخارج زندگی زن و بچه‌اش را تامین نمی‌کرده ولی اکنون دنبال این است که ببیند فلان مرد هم‌کار، چه رابطه غیرکاری‌ای با همسرش داشته. حالا هم همه آن رفتار پیشین را با همسر جدیدش آغاز کرده است. مثلا در صحنه‌ای که صحبت گواهی‌نامه می‌شود، نگاه کنید به برخورد تند جلال مبنی بر این که زن نباید رانندگی کند و یا نگاه کنید برخورد تندش را در مواجهه با همسر آرایش‌کرده‌اش و این که از او می‌خواهد صورتش را زود پاک کند.

در مقابل، شخصیت شیرین، بهترین شخصیت زن و حتی بهترین شخصیت تمام فیلم‌های میرکریمی است، بسیار مهم‌تر و والاتر از پدر خیلی دور، خیلی نزدیک و پدر دختر و حتی مادر به همین سادگی و بیرون از رابطه والدین و فرزندان، حتی والاتر از طلبه زیر نور ماه. شیرین همسر اول جلال است و فیلم از جایی شروع می‌شود که شیرین دیگر در این دنیا نیست. ولی این شخصیت غایب که حتی فلاش‌بکی کوتاه هم از او نمی‌بینیم، در دل صحبت‌ها و روایت‌های مربوط به گذشته، چنان سرزنده و پویا حضور دارد که قهرمان اصلی فیلم به حساب می‌آید و تصویری از خودش می‌سازد ماندگارتر از خود جلال. به همین خاطر است که اصلا عنوان فیلم هم از همین شخصیت ناپیدا و شخص غایب می‌آید. قصر شیرین به هیچ قصری در دنیای عینی و محیط زندگی بچه‌ها اشاره ندارد و آن‌ها در محیطی محروم رشد کرده‌اند. ولی در دل این محرومیت، شیرین در نبود جلال، نه فقط فضای مرفه‌تری در قیاس با محیط اطراف برای بچه‌ها فراهم کرده که حتی تصویری دل‌نشین از جلال در ذهنشان ساخته است. بچه‌ها تبلت دارند و در آن سن‌وسال کارت بانکی دارند و سرو وضعی شهری و بالاتر از محیط زندگی‌شان دارند و...

این همه از تلاش مادری‌ست که حتی چوب‌کبریت‌های سوخته را نگه می‌داشته و در این حد صرفه‌جویی می‌کرده. او پدری مهربان در ذهن بچه‌ها ساخته و از طرف او برای‌شان نامه نوشته و هدیه خریده و اساسا چیزی از زندان بودن پدر به زبان نیاورده و به آن‌ها گفته جلال در حال ساخت قصری برای خانواده است. چنین تصویری از مناسبات خانوادگی زن و مرد، علاوه بر پیش‌برد داستان و آن‌چه مورد نیاز فضای فیلم است، بی آن که به ورطه شعار بیفتد و بی آن که بخواهد عدالت‌خواهی‌اش را فریاد بزند، بهترین اشاره و مهم‌ترین شکل برای بیان محدودیت زنان و زیاده‌خواهی مردان و ظلم و ستمی‌ست که در همه جا ولی بیش‌تر در بخش سنتی جامعه به چشم می‌خورد.

حالا رضا میرکریمی جلال را پس از نبودنِ شیرین در جاده‌ای قرار می‌دهد که در کنار فرزندانش به شناخت بهتری برسد، هم از بچه‌ها هم از شیرین و هم از خودش. مسیر هم طوری طراحی شده که پیام اخلاقیِ «همه خوبند» و «همه می‌توانند خوب باشند» صادر نشود و اساسا بنا به گفتن چنین چیزی نباشد. به همین خاطر هم اسمش را نمی‌توان مسیر رستگاری گذاشت. در قصر شیرین اصلا با سفری معنوی روبه‌رو نیستیم و هویت جدید و تولد دوباره‌ای در کار نیست. قصر شیرین داستان زمینی و عینی‌تری نسبت به خیلی دور، خیلی نزدیک دارد. این‌جا فقط به تلنگری اکتفا می‌‌شود. و با همین منطق، پایان‌ فیلم بسیار مناسب است؛ لحظه‌ای که جلال خواستۀ پسرش را برای کمک به حیوانی که زیرگرفته عملی می‌کند فیلم تمام می‌شود و این همان لحظه تلنگر است. تلنگری برای توجه بهتر به اطراف و بیش و پیش از هر چیز، درک تنهایی عمیق خودش.

آخرین صحنه فیلم جایی‌ست که ماشین جلال با یک روباه برخورد می‌کند و بچه‌اش از او می‌خواهد به حیوان زخمی کمک کند. به این ترتیب، شخصیت داستان درست در موقعیتی قرار داده می‌شود که چند سال پیش در آن گرفتار آمده بود: تصادف و فرار از صحنه و زندان رفتن. اما حالا برخلاف آن زمان که جرات رویارویی نداشته و فرار کرده، طور دیگری رفتار می‌کند. این بار، جلال از ماشین پیاده می‌شود و به سراغ حیوان زخمی می‌رود و درست در همین‌جا فیلم تمام می‌شود؛ در همین لحظه عزیمتی که رنگ و بوی زمینی دارد و آن هم نه از طریق حیوانی دیگر که به واسطۀ روباهی که از شازده کوچولو می‌آید و ادای دین به آن؛ از داستانی مشهور در سیر و سفر و تغییر و تاکید بر لطافت روح در مقوله‌ای به نام کودکی و این که هر آدمی در گذشته با گل سرخی هم‌نشین بوده است. همان ‌طور که نویسنده اثر در مقدمه‌اش می‌نویسد: «... آن بچه‌ای که این آدم بزرگ یک‌روزی بوده. آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچه‌ای بوده. گیرم کم‌تر کسی از آن‌ها این را به یاد می‌آورد.»

 

 

ماه‌نامه فیلم

شهریور/ نودوهشت

 

*نقل‌قول‌های کتاب شازده کوچولو، عینا براساس واژه‌ها و نوع بیان احمد شاملو صورت گرفته است.