ناصر صفاریان
دختربچهای در بازیهای کودکانه در کوچه، بیشتر با پسرها بازی میکند و بازی هم که نه، بیشتر همآوردی میکند و شاخوشانه میکشد؛ در فضای پرتنشِ خشونتِ خانگیِ پدر و در میانه اضطرابِ مدام از دیسیپلینِ بسیارِ مادر، بیش از دیگربچهها نافرمانی میکند؛ در مدرسه بیشتر به کارِ خودش سرگرم است و شیطنت یا نوشتن برای دلش و برای خودش، تا درس و مشقِ دستوریِ معلم؛ برخلافِ نظرِ پدرِ اهلِ نظام اما کتابخوان، هنرستان و آموزشِ نقاشی و خیاطی میشود علاقهاش؛ خیلی هم موافقِ تندادن به نظرِ دستوریِ پدر برای اعزام به خارج نیست؛ برای گریز از محیطِ بسته خانه پدری، به مردی در جایِ پدرش دلمیبندد تا زودتر به رهایی برسد؛ با معشوق هم که اهلِ احساس و ادب، اما مبادیِ آدابِ زمانه و رعایتِ شعائرِ روزگار است، پس از مدتی کوتاه، خیلی همراهی نمیکند و بیشتر به فکرِ بودنی تکنفره است و آزادیهایش، تا زیستی دونفره و با هم یکی شدن؛ مادرانگیاش هم دیری نمیپاید و باز فکر و ذهن و همه وجودش میشود به بلندا رسیدن در هنر، تا به بلندی رساندنِ پسرش که البته دوستش میدارد و بسیار هم، ولی نه از جنسِ مادرانگی با تمامِ وقت و وجود؛ سرانجام به جدایی میرسد و بازگشت به خانه پدری، ولی استقلالش را مهمتر از حرفشنوی از پدر میداند و اتاقی اجاره میکند در اوج ناداری و نداشتنِ کمترین وسایلِ اولیه خانه؛ به سرِ کار میرود در کتابخانه سازمان برنامه و میبیند حوصله کار اداری و ساعتی ندارد و رها میکند؛ بعدها هم که دستِ زمانه، عشقِ پایدارِ سالیانش را پیشِ پایش میگذارد، با وجودِ از سر گذراندنِ تلخیِ تجربه زنِ دومِ پدر، خود چنین میکند و پای در زندگیِ زنی دیگر میگذارد؛ و... همه هم از ابتدا به انتها، جز دو جای قابلبحث و به اعتقاد من، قابلانتقاد، یعنی «مادری» و «زندگیِ زنی دیگر»، بیش و پیش از هرچیز، نشانه علاقه به مستقل بودنِ اوست... و جز البته موردِ خاصِ عاشقیت با ابراهیم گلستان که سرش فقط سرِ تسلیم است و تکیهدادن به مردبودنِ او و خطزدنِ استقلال در برابرِ عاشقی.
این دخترک، این جوان، این زن، همان نامِ آشنای نه فقط امروزِ ما، که چهره پرفروغِ همان روزگارِ آن زمان و تمامِ زمانه ادب و هنرِ سرزمین ما و دیگر زمین و زمانهاست؛ همانطور که حالا در زمانه نو، خانه سیاه استِ او در رایگیرهای مختلف و در جایجای جهان، مدام برگزیده میشود و نمایش داده میشود و جای برتر و جایگاهِ والاتر به خود میگیرد؛ او کسی نیست جز فروغ فرخزاد، یا به نام شناسنامهایاش که وجه تسمیه آشکاری هم دارد: فروغالزمان. کسی که حالا و بهویژه در این سالهای اخیرِ سرزمینِ ما، نه تنها در قد و قامتِ اسطورهای در عالمِ شعر، که شمایلِ عصیان و سرکشی برای خیلی از زنان شناخته میشود.
حادثهگونیِ مرگ و جوانمرگیاش هم، به قطع و یقین، در امتداد و بهویژه گسترشِ این شهرت موثر است. تشییع بسیار باشکوهی که پیش از آن فقط برای مهوش اتفاق افتاده بود، با در نظر داشتنِ فراگیریِ بیشترِ هنرِ عامهپسندِ مهوش، میتواند تنها نمونه شمرده شود با آن پرتعدادیِ مشایعتکنندگان فروغ در روزِ برفیِ تهران. شرایطِ خاصِ فرهنگی و سیاسیِ پس از سالِ پنجاهوهفت و ممنوعیت و محدودیتِ انتشار آثار و حتی سخنگفتن از او هم که در افزایش محبوبیت و بهخصوص بالوپرگرفتنِ ساحتِ عصیانگریاش انکارناپذیر است.
به همین دلیل است که وقتی صحبت از کلیتِ شعرِ زنان هم به میان میآید، نام او باز میدرخشد. گرچه شاعری مثل مَهسَتی گنجهای هم در تاریخ ادبیاتِ کهنترمان هست با شعرهایی بهمراتب بیپرواتر، ولی شرایط زمانه او و در دسترس نبودنِ اشعارِ یک زن برای دیگرمردمان، مَهسَتی را دور از طعن و توهینِ روزگار قرار میداده و بعدهاست که این متفاوتگویی و متمایزبودن رخ مینماید. شعر فروغ در زمانهای به گوشِ همه میرسد که جامعه صدای زنانهای ندارد و مردها شعرهایی میگویند که زنها تصورِ به زبان آوردنش را هم نمیکنند. اما مساله مهم و خیلی هم مهم این است که او آنچه میخواهد میگوید و کاری هم به باید و نبایدهای دوروبرش ندارد. این تفاوت، همان شروع شهرتِ موسوم به عصیانگریِ فروغ است؛ ولی بیرون از دایره بختِ زمانه، اصلا چهقدر اسمش عصیانگری است و چهقدر خودبودنِ خودخواسته آدمی در شرایط خاص؟
فروغ از همان سالهای پایینِ زندگی، «نه گفتن» را به خوبی میدانسته. چیزی که هنوز هم خیلی از ما در آن ناتوانیم و در کلاسهای روانشناسی و نشستهای خودشناسی، اسمش «تواناییِ لازم برای زندگیِ ایدهآل» است و ناگفته پیداست در زمانِ فروغ چه وضعیتی، بهخصوص در مورد زنان، داشته است. او اعتقادی داشته که پای آن ایستاده است. همین اعتقاد هم هست که از شعرهای بهصراحت تنانه نخست تا آثار ماندگارترِ آخرش، او را از مقولهای به نام لجاجتِ بیهوده دور نگهمیدارد. خطِ تمایزِ این نگاهِ معتقدانه فروغ و شکلی از لجبازیهایی که در برخی انسانهای معترضِ امروزیِ خواهانِ شهرت دیده میشود هم در همینجاست. او همان ابتدا، با نخستین شعر مشهورش، «گناه»، در سن پایین به شهرتی فراگیر رسیده بوده و پس از آن نیازی نداشته مخالفخوانی کند تا معروف شود.
درواقع، فروغ به نوع دیگری از زیستن رسیده بوده و دوست داشته آنگونه زندگی کند، ولی برای آن شکل از زیستن، با دیوارها و حتی سدهایی در دلِ زمانهاش مواجه بوده که یکی از یکی ستبرتر در مقابلش علم میشده و راه میبسته؛ یکی سنتِ زمان و یکی قشریگریِ مذهبی و یکی قاعده نگفتنِ کلامی از عشق و... بیش از همه هم بیعدالتیِ محدودیتِ بیشتر برای زنان. فروغ، در چنین شرایطی، با بیان حرف خود و با عمل به باورِ خویش، شده شمایلِ شورش و بعدها هم که اسطوره عصیان برای خیلی از زنانِ آینده سرزمینش. اما واقعیت این است که او داشته زندگیِ دلخواهش را پیش میبرده. زندگیِ دلخواه و بس. بی ادعای مبارزه... و البته از سرِ آزادهگی و با آرزوی بهترشدنِ زمانه و رسیدنِ همهگان به گفتار و رفتارِ دلخواهشان. طوری که اگر در جامعهای دیگر میزیسته یا حتی دوره دیگری در همین جامعه، نه حتی با حذفِ تمام و کمالِ سدها، که با کمتر شدنِ دیوارهای پیشِ رو، آنچه میگفته و آنچه میکرده، نه لزوما «اعتراض»، که فقط شکلی از «زیستن» به چشم میآمده است.
این نگاهِ یکه فروغ هم بهگونهایست که نه فقط ادعای رهبری ندارد، که دنبالهرو بودن از جنسِ زیر سایه کسی بودن را هم برنمیتابد. او در مورد تغییری که در دوره دوم شعریاش اتفاق میافتد، میگوید: «متوجه مسائلی تازه شدم که بعدا شاملو در ذهن من به آنها شکل داد و خیلی بعدتر، نیما که عقیده و سلیقه تقریبا قطعیِ مرا راجع به شعر ساخت و یک جور قطعیتی به آن داد.» اما در توضیح این مساله ادامه میدهد: «من به علت خصوصیات روحی و اخلاقی خودم و مثلا خصوصیت زن بودنم، طبیعتا مسائل را به شکل دیگری میبینم. من میخواهم نگاه او را داشته باشم، اما در پنجره خودم نشسته باشم. و فکر میکنم تفاوت از همینجا به وجود میآید. من هیچوقت مقلد نبودهام... نیما چشم مرا باز کرد و گفت ببین. اما دیدن را خودم یاد گرفتم.» و جای دیگری با تاکید میگوید: «من خودم برای خودم فکر دارم. از دیگران متاثر نمیشوم و تلاش میکنم که صاحب فکر مستقل باشم.» حتی در نامهای به ابراهیم گلستان که برخی، بهغلط، علاقه و آشناییِ فروغ با سینما را به او نسبت میدهند، حال آن که پیشینه فروغ در این زمینه به قبلتر میرسد، به صراحت مینویسد: «من هرگز در زندگی راهنمایی نداشتم. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم همه آن چیزهایی است که میتوانستم داشته باشم، اما کجرویها و خودنشناختنها و بنبستهای زندگی نگذاشته است به آنها برسم.»
این فروغِ متفاوت را شاید بهتر و بیشتر از هر شاعر و اهل ادبِ دیگری در ایران، بتوان در زندگی و آثارش جست. آنجا که وقتی به فشار جامعه مردان بر زنان اشاره دارد، میگوید: «من میخواستم یک زن، یعنی یک بشر باشم.» و این چهقدر فرق دارد با حرکتهایی از جنسِ آنچه اسمش «جنبش» است. به خاطر همین نگاه هم هست که وقتی پس از چند دهه، نامههای عاشقانه فروغ به گلستان منتشر میشود، خیلی از کسانی که در همه سالهای پشتِ سر، پرچمِ جنبش بر دوشِ فروغ گذاشتهبودند، برمیآشوبند که چرا و چهطور قهرمانِ «نهضت»شان، اصلا حق داشته به عنوان یک زن، چنان در برابرِ یک مرد، عاشقی کند و در نامهاش نه فقط قربان صدقه خودِ معشوق برود که حتی بنویسد: «قربان بند کفشت بروم.»
عدم حضور فروغ در هیچ حزب و حتی جریانِ محفلیِ سیاسی هم از همین باورِ درستش میآید. او در جنبشِ دانشجوییِ آن زمان، فعالیتهایی داشته از جنسِ نه فقط سوار کردنِ چند دانشجوی فراری از دستِ پلیس در خیابان و کمک به پخش اعلامیه و کتکخوردن و بازداشت، که حتی پناه دادن به یک مبارزِ فراری در خانهاش. علاقه سیاسیاش هم بیش از همه به جبهه ملی نزدیک بوده و عکسهایی از مصدق هم در میان وسایلِ بهجامانده از او هست، ولی نوعِ نگاهِ عدالتجویانهاش بیشتر به چپها پهلو میزده. این یعنی نگاهِ آزادیخواهانه و نه یک باورِ سیاسیِ خاص. همانطور که نه در هیچ گردهماییِ حزبی شرکت کرده و نه هیچ بیانیه سیاسی امضا کرده و نه چیزی در این زمینه در مصاحبهای گفته است. این نگاهِ انسانی، شکلِ دیگر و البته جامعتری از رفتارِ مشهورِ او و برادرش فریدون است که هر مستمندی سر راه میدیدند، هر چه در جیب داشتند به او میدادند و چندین بار هم کت و پالتویشان را به فرد در سرماماندهای در خیابان داده بودند.
در هنرِ شاعریاش هم نه به شکلِ بیانیه و شعار، که مثلا «مرز پرگهر»ش، از اسمِ شعر گرفته تا خودِ متن، طعنه به شرایطِ زمانه است؛ یا آنجا که میگوید: «وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد/ دیگر چهگونه میشود به سورههای رسولان سرشکسته پناه آورد؟» و حتی سخنگفتنش با خدا در شعری که اصلا اسمش «عصیان» است. ولی نه انتسابِ این شعرِ درددلگونه به کفر، که نسبت دادنش به عصیان/ شورش/ قیام، آنگونه که امروز از این تعابیر سراغ داریم امرِ شایستهای به نظر نمیرسد. در توضیحِ نگاهِ انسانی/ فردیِ او به تلاش برای شکستنِ سد و دیوار و پیشرفتن، همین بس که معتقد است: «از آینه بپرس/ نامِ نجاتدهندهات را».
فارغ از نگاهِ متعهدانه به هنر که باورِ اساسیِ فروغ است، در ساختارِ هنرِ او هم تفاوت و تمایز با زمانه را میبینیم؛ همان که گوشهای از رمزِ ماندگاریِ او هم هست؛ مثلا جز لایهلایه بودن برخی شعرها و قدرتِ تعمیمپذیری در زمانهای بعد، صمیمی بودن و بهکارگیریِ واژههایی که غیرفاخر و حتی غیرشاعرانه تلقی میشدهاند و از دنیای روزمره، وارد زبانِ شعریِ فروغ میشوند: چیزی مثل «زنی با زنبیل» در شعر «تولدی دیگر». در خانه سیاه است هم علاوه بر تفسیرپذیری و راهدادنِ اثر به تعبیرش به جامعهای درگیرِ بطالت، در مستندی که بیش از طرح اولیه، متکی به طرح تدوین است، شکل تازهای در تدوین میبینیم که نقطه قوت اثر است. فروغ از روایت خطی استفاده نمیکند و روایت مدرن غیرخطیای را برمیگزیند که ما در سالهای بعد بهوفور در سینمای جهان شاهدش هستیم. چیزی که در داستاننویسی هم به آن رسیده بوده و در اشاره به این نوع نگاه میگوید: «اشکال کار من در روال بیان کردن قصهام از نظر زمانی بود. داشتم فصلفصل یک حادثه را دنبال میکردم. یکجور دنبال کردن در فرم و ترتیب طبیعیِ اتفاقافتادنها. اما حالا بهکلی همهچیز را عوض میکنم. قصه همان قصه باشد، اما لزومی ندارد که لحظهها همدیگر را در یک خط منطقی کامل کنند. قصه میتواند مجموعهای باشد از یک مشت لحظههای پراکنده و بینظم. مثل حالت یادآوری که از ذهن می گذرد.» در خانه سیاه است، مصداق بارزِ دیگری هم از تفاوت میبینیم: ترکیب مستند و داستانی و حذفِ خطکشیهایی که در این سالها متداول شده و حضورِ آدمها مقابلِ دوربین، مشابه همان شیوهای که سالها بعد در فیلمسازیِ عباس کیارستمی و سینمای هنری/ واقعگرا میبینیم؛ یعنی استفاده از آدمهای واقعی و بهکارگیریِ نابازیگر در موقعیتی ساختهشده، ولی دخالتی از جنسِ بههمنخوردنِ واقعیت و ساخت دوبارهاش بی تحریف و جعل.
اکنون در این زمین و زمانِ خودمان، با نگاه و حتی نیمنگاهی گذرا به خیابانهای شهر، آن فروغِ چند دهه قبل، نه فقط برای جوانان دهه هشتاد و نوجوانان دهه نود، که حتی برای ما و خودِ آنها که کنارِ فروغ زیستهاند هم، عادیتر جلوه میکند و شاید اصلا عادیِ عادی به نظر برسد. حالا آشکارتر شده است که فروغ جلوتر از زمانهاش فکر میکرده و جلوتر از مردمِ دوروبرش زندگی میکرده است. این، هم رمزِ ماندگاریِ اوست و هم نشانی از این که پرچمی بر دوش نکشیده بوده تا چیزی را رهبری کند. فروغ، آنطور که میپسندیده و درست میدانسته، زندگی میکرده و حتی بهوقتِ خستگی و بریدن از حیات، همانگونه که میپسندیده به حذفِ خویش اقدام میکرده است. نقابِ تاریخی/ فرهنگیِ ایرانی در اغلبِ زمانهها را که بر رخِ اغلبِ من و ما و شماست را هم بهکلی کنار گذاشته بوده و خودش بوده. خودِ خودش. یک آدمیزادِ طبیعی. اگر هنوز تفاوت و تمایزیست میانِ فروغ و ما، شاید از غیرطبیعی بودنِ ماست...
کتابِ امسال
اسفند ۱۴۰۱