سردِ سردِ سرد
ناصر صفاریان
روز سوم بهمن، به عادت هر سال، برای خرید كارت جشنواره میروم سینما فلسطین. بههرحال، همیشه دوستان و آشنایانی هستند كه نزدیك جشنواره یاد دوستی و آشنایی میافتند و همه هم فكر میكنند یكی از مسئولان جشنواره هستم و كلی كارت و بلیت دارم. و البته جالب است كه اغلب این دوستان، سال تا سال سینما نمیروند و فقط عاشق اسم جشنواره هستند، و طرفدار فیلمهای سرگرمكننده و تجاری، كه هیچ ربطی هم به موقعیت جشنوارهای ندارد. مثلاً دو فیلم شاخص جشنوارة سال قبل،« دوئل» و «قدمگاه» در حال حاضر روی پرده است و كسی سراغشان نمیرود، ولی پارسال كه در جشنواره نمایش داده میشدند، همه دلشان میخواست این فیلمها را ببینند. منِ بیچاره هم كه تنها اجازه دارم به خاطر عضویت در صنفی از خانة سینما دو سری كارت بخرم، یعنی دوتا یازدهتایی. هیچكس هم حوصله ندارد تنها برود سینما، و همه بلیت دوتایی میخواهند. طبیعی هم هست كه در میان این فیلمها، فقط چندتا هست كه به مذاق دوستان خوش بیاید. پس پیشاپیش معلوم است كه« تنهایی باد» و« بابا عزیز» و اینجور چیزها به دردشان نمیخورد و صدایشان درمیآید و غر میزنند. ولی بههرحال چارهای نیست؛ مرحلهایست كه باید سپری شود.
ساعت شروع پیشفروش، نُه صبح است. هنوز ساعت ده نشده كه به سینما فلسطین میرسم. اما برخلاف سالهای قبل كه بلیت سانسهای آخر سینما فرهنگ همان اول وقت ناپدید میشد، اصلاً هیچ بلیتی برای سینما فرهنگ وجود ندارد. تا جایی كه میبینم، كمتر از بیست نفر آنجا هستند؛ پس ظاهراً جماعت انبوه سینماییها امروز سحرخیز شدهاند و همهشان همان ساعت اول آمدهاند و بلیتهای بهترین سینما را پیشخرید كردهاند و رفتهاند! اتفاقاً یكی از همان افراد حاضر در سالن، كارگردانیست كه چندی پیش برای فیلمش نقد نوشته بودم. چیزهایی كه از بیدانشی و درك نكردن اثر ایشان توسط بنده، در جاهای مختلفی گفته، به گوشم رسیده و میدانم كه دلخور است. خودم هم باشم، دلخور میشوم. بههرحال، نقد منفی دلخوری هم دارد و آدم كه از آهن نیست تا ناراحت نشود. هر كسی هم میگوید اصلاً برایش مهم نیست و این حرفها هیچ اهمیتی ندارد، باور كنید روراست نیست. در هر صورت، این كارگردان محترم را دیدم و خیلی دلم میخواست فرصتی فراهم میشد تا خیالش را راحت كنم كه برخلاف حرفهای او كه آن نقد منفی را حاصل غرض و كینه و تسویهحساب دانسته بود، اصلاً چنین چیزی نیست. اصلاً تسویة كدام حساب؟ ولی متأسفانه فرصت نشد تا یادش بیاورم كه فیلم كوتاهش را یكی از بهترین آثار كوتاه سینمای ایران میدانم و همان موقع آن را تحسین كرده بودم. اصلاً مگر دنیا ارزش این چیزها را دارد؟
یكشنبه یازدهم بهمن هم میروم خانة سینما و سهمیة بلیت جشنوارهام را از انجمن مستندسازان میگیرم. آن هم طی یك آیین خاص! برای اینكه كسی دلخور نشود و اعتراض نكند، بلیت سانسهای مختلف در سینماهای مختلف را درون پاكتهای سفیدی گذاشتهاند و باید مثل انتخاب ورقههای فال، یكی را بیرون بكشیم و ببینیم بخت و اقبالمان چه بوده است. تعدادی از دوستان و همكاران آنجا حضور دارند و مشغول تعویض پاكتهایشان با یكدیگرند. بخت و اقبال من خیلی خوب نیست و پاكتی نصیبم میشود كه نه سینمایش به كارم میآید نه سانسش. قرار است این بلیتها را به دوستی بدهم كه خوشبختانه خودش اهل هنر است و دنبال ستارهها و فیلم سرگرمكننده نیست. موفق میشوم پاكت را عوض كنم. مشكل سینما حل میشود، سالنی نزدیك خانة آن دوست. اما سانس 30:10 شب است و حالا باید یكی دیگر را پیدا كرد كه بلیتهایش مربوط به سانس زودتری باشد. همه مشغول رایزنی و تبادل نظر و تعویض پاكت هستند. بالاخره مرحلة دوم تعویض هم اتفاق میافتد و مشكل حل میشود. البته روز هفتم جشنواره از زبان این دوست عزیز میشنوم كه تابهحال فرصت نكرده برود فیلم ببیند. خدا كند لااقل به دست یك علاقهمند رسیده باشد و استفاده شده باشد.
چند سالی ست كه حوصلة افتتاحیه و اختتامیه و اینگونه مراسم را ندارم. فردای اختتامیه، بخشهایی را كه از تلویزیون پخش میشود میبینم. بعد از چند سال دوباره این اتفاق میافتد، هرچند نه بهطور كامل. فكر میكنم حق «بینندگان عزیز سیما» باشد كه بدانند چرا افتتاحیه و اختتامیة جشنوارههای تولیدات رادیویی و استانی و حتی جشنوارة پلیس به صورت كامل پخش میشود، اما در مورد مهمترین رویداد سینمایی سال، به پخش گزیدهای از مراسم اكتفا میكنند. نحوة نمایش هم خیلی جالب است.به عنوان مثال ، مجری مراسم همه را به تماشای گزارشی از حضورهای بینالمللی و افتخارات جهانی سینمای ایران دعوت میكند، و ما اصلاً چنین چیزی را نمیبینیم و صحبتهای مجری به بخشی دیگر قطع میشود. اما همین كه ترانة «خلیج همیشگی فارس» با صدای زندهیاد سیامك علیقلی بالاخره برای نخستین بار از تلویزیون پخش میشود، خودش خیلی خوب است. حدود دو ماه پیش، وقتی علیقلی درگذشت، حركت خودجوش وبلاگنویسان ایرانی برای اعتراض به مؤسسة «نَشنال جئوگرافی» به خاطر درج عبارت «خلیج عربی» ابعاد ملی و دولتی به خود گرفته بود و بهترین فرصت بود برای پخش این ترانه، كه پیش از این، تنها در عنوانبندی پایانی فیلم دوستداشتنی« زیر پوست شهر» استفاده شده بود ــ و البته پیش از آن، با صدای ابی هم اجرا شده بود. مجری مراسم هم به این مسأله اشاره میكند و میگوید كه این ترانه را آن طرفیها سرقت كردند. اما واقعیت این است كه در سال 63 این ترانه با محدودیت پخش روبهرو شد و به آن طرف فرستاده شد تا امكان این را پیدا كند كه به گوش همه برسد. وقتی هم مجری اعلام میكند در پایان مراسم یك فیلم خارجی نمایش میدهند، جز تعجب كاری از دست مان برنمیآید.
سینما صحرا، همان سینما صحرای پیشین است، با همان صدای نامناسب قبل. اختصاص یك سالن بزرگتر به مطبوعات، كه نزدیك به دو برابر سالن پارسال گنجایش دارد، باعث شده صندلیهای اضافه را به دیگران اختصاص بدهند: تلویزیونیها، مدیران و كاركنان بخشهایی از وزارت ارشاد و مؤسسههای زیرمجموعة این وزارتخانه و احتمالاً دیگرانی كه ما نمیدانیم. ولی خب خدا را شكر، همه چیز مرتب و منظم است و برای همه جا هست. البته شاید دلیلش این باشد كه بعضی از نویسندهها به این سینما نمیآیند. تقریباً هر كس این امكان را داشته تا در یك سالن دیگر فیلمها را تماشا كند، دور سالن مخصوص رسانههای جمعی را خط كشیده. كار خوبی هم هست. دیدن بعضیها، كه همین جوری و بدون دلیل با آدم مشكل دارند و سلام هم كه میكنی رویشان را میكنند آن طرف، خیلی خوشایند نیست.
جشنواره برای ما با «یك تكه نان» شروع میشود. یك فیلم معمولی، با ریتم كند. یك تكه نان داستانی یكخطی دارد كه مناسب فیلم كوتاه است و به اندازة فیلم بلند كش داده شده. حدود بیست دقیقة اول فیلم هیچ حرف خاصی ندارد و بهراحتی قابل حذف است. بازی بازیگر نقش اول بد نیست و حضور رضا كیانیان هم از نقاط جالب فیلم است. فیلم لحظههای دلنشین هم دارد، اما در كل اینگونه نیست. فضای معنوی اثر هرچند تأثیرگذار است و باعث میشود فیلم را قابل تأمل بدانیم، اما واقعیت این است كه« یك تكه نان» در چارچوب ساختاری خود، شبیه فیلم خوب« قدمگاه» است. ضمن اینكه« قدمگاه» هیچ بهرهای از طبیعت زیبای لوكیشنهای خود نمیبرد و در قاببندیها هم بر خود آدمها متمركز بود تا محیط اطراف، اما« یك تكه نان» چون در روابط شخصیتها و تمركز بر آنها كم میآورد، به طبیعت چشمنواز و قابهای زیبا پناه میبرد. برنامة روزانه سینما صحرا هنوز وجود ندارد و همه دنبالش میگردند. اما دكة روزنامهفروشی جلوی سینما، كپی آن را پنجاه تومان میفروشد.
«پشت پردة مه» بهتر از فیلم اول پرویز شیخطادی است، و كارگردانی و فضاسازی بهتری دارد، اما یكدست نیست.« پشت پردة مه» میان یك اثر فانتزی و یك اثر واقعگرا در نوسان است و همین به كل كار لطمه زده. بازی پسرك ناشنوای فیلم خیلی خوب است و جهانگیر الماسی هم پس از سالها دوباره یك بازی قابلقبول ارائه داده. رزیتا غفاری و بقیة بازیگران، حتی در نقشهای فرعی، خوب هستند. موسیقی علی كهندیری هم مثل اغلب كارهایش زیبا و شنیدنیست و در فضاسازی حسی فیلم نقش بسیار مهمی دارد.
فیلم سوم روز اول« گل یخ» است. تصور اولیهام این است كه فیلم یك اثر خوشساخت تماشاگرپسند است، با صحنههای عاشقانة دیدنی. پیشاپیش مطمئن هستم فیلم دلنشینی خواهد بود. فیلم آغاز میشود: «به یاد محمدعلی فردین»، «بر اساس فیلم سلطان قلبها». با این دو نوشتة ابتدایی، به صدای خواننده میرسیم و لب زدن محمدرضا گلزار با سبیل. هیچ كدامش هم خوب نیست، نه خواننده، نه گلزار، نه سبیل. با اینكه صدای حامی را دوست دارم، اصلاً استفادة درستی از صدای او نشده و لب زدن گلزار اصلاً خوب نیست، بهخصوص در نماهای ابتدایی فیلم. «گل یخ» فقط یك نقطة قوت دارد، و آن حضور دختربچة شش سالهایست كه فرزند مهرداد اسكویی و نوة نصرت كریمی است. یك كودك شیرین دوستداشتنی كه از اول تا آخر فیلم تماشاگر را با خودش میكشد و فیلم را قابلتحمل میكند، وگرنه داستان و ساختار فیلم هیچ رغبتی ایجاد نمیكند. فیلم حتی در خلق صحنههای عاطفی هم موفق نیست، و به ضرب موسیقی و ترانه و كنسرت هم نمیتواند احساسبرانگیز جلوه كند و عشق دو جوان فیلم را باورپذیر نشان دهد. اینكه مجموعهای از ترانههای دلنشین را در یك فیلم جمع كنیم و آنها را به گونهای عرضه كنیم كه خاطرة احساسبرانگیزیشان را از بین ببریم، از خالق « شب یلدا »بعید است. آخر مگر میشود آدم ترانة زیبای «من و گنجشكهای خونه» را اینگونه عاری از احساس در فیلمش بگنجاند؟ اصلاً صحبتم این نیست كه چرا فیلم تجاری است؛ میگویم چرا ساخت آن اینگونه است، چرا پایانبندیاش اینطوری است، و اصلاً چرا از خود« سلطان قلبها» كه فیلم خوبی هم نیست، بدتر است؟ راستش با توجه به حضور محمدرضا گلزار در خیل فیلمهای تجاری نازل، پیش از دیدن فیلم از خود میپرسیدم چرا او باید در« گل یخ » حضور داشته باشد، ولی حالا كه فیلم را دیدهام، این سؤال برایم پیش آمده كه چرا گلزار حاضر شده در چنین فیلمی بازی كند. آخر مگر میشود كیومرث پوراحمد چنین فیلمی ساخته باشد؟ پوراحمد انسانی دوستداشتنی است، درست مثل بیشتر فیلمهایش. خاطرة تلخ «گل یخ» را باید با فیلم خوب بعدیاش فراموش كنیم؛ پس به امید آینده.
روز دوم برای تماشای« جایی برای زندگی» میروم سینما. نیم ساعتی دیر میرسم، و موقع ورود به سالن متوجه میشوم به جایش فیلم« بابا عزیز» را نشان میدهند. تعریف فیلمبرداری آن را شنیدهام، اما فرصت تماشایش دست نمیدهد، و دوباره میزنم بیرون. روز سوم هم با فیلم جدید صدرعاملی شروع میشود.« دیشب باباتو دیدم آیدا» فیلم بدی به نظر نمیرسد، اما خیلی هم خوب نیست. شاهرخ فروتنیان مثل همیشه خوب است، دوتا كشف جدید فیلم هم خوب هستند، بهخصوص دختری كه نقش دوم را بازی میكند. فیلم نه جذابیت عامهپسند دارد، و نه دل خواص را به دست میآورد. اما حرف مهمی را مطرح میكند، حرفی كه احتمالاً موافقان دو فیلم قبلی را به مخالفان این یكی تبدیل خواهد كرد. فیلم، با مقایسة وضعیت زندگی دو دختر، كه یكی بچة طلاق است و دیگری به رابطة پدرش با زنی دیگر پی برده، به این نقطه میرسد كه وضعیت دومی بهتر است. یعنی اینكه بههرحال، بنیان خانواده را حفظ كنید و وظایف پدری و همسری خود را بهخوبی انجام دهید. و در فیلم میبینیم كه مرد خانواده چیزی از خانواده و وظایفش كم نمیگذارد. « دیشب باباتو دیدم آیدا» فیلم قابل تأملیست كه نباید نادیده گرفته شود، ولی كاش در سطح فیلم قبلی صدرعاملی بود.
«ماهیها عاشق میشوند» هم فیلم خوبیست. فیلمی در حد و اندازههای حرفهای، با عوامل حرفهای، قصة خوب، فیلمنامة مناسب، فیلمبرداری عالی، بازیهای قابلقبول، طراحی صحنه و لباس متناسب با فضای كار و... ولی نمیدانم چرا احساسم این است كه فضاسازی فیلم با داستان عاشقانهاش تناسب زیادی ندارد. فیلم ماجرای دو رابطة عاشقانه است، كه در هر دو رابطه، فاصله ایجاد میشود و بعد، این عشق به وصال میرسد. طبیعیست كه این داستان، گرمای زیاد میطلبد و صمیمیت بسیار، اما انگار نوعی فاصلهگذاری در ساختار اثر رعایت شده و فیلم با تعمد میخواهد از درگیر شدن احساسی تماشاگر و ورود به فضای رمانتیك دور بماند. «ماهیها عاشق میشوند» را باید دوباره دید. نمایش جشنوارهای فیلم برای قضاوت كافی نیست. تكلیف دوست داشتن یا نداشتن بماند برای بعد، اما تكلیف خوبی و بدیاش مشخص است. فیلم خوبیست.
«من بن لادن نیستم» ساختة احمد طالبینژاد است. این «ساختة طالبینژاد» بودن، از هر چیزی مهمتر است. طالبینژاد هم همكار بنده است، و هم دوست من. برخلاف او كه در مجلهاش ــ كه البته خودش میگوید دخالتی در امور آن ندارد ــ و در نوشتههایش تندی و تیزی و پرخاش هم میبینیم، بنده ترجیح میدهم رابطة ما رابطة دوستانه باشد نه رابطة منتقد و فیلمساز. پس خودتان بروید فیلم را ببینید، قضاوت هم با خودتان.
«خواب تلخ» فیلم خوبیست، و نمونة بسیار مناسبی از سینمای مستند در خدمت سینمای داستانی. محسن امیریوسفی، همان موضوع فیلم كوتاهش« دستهای سنگی» را پرورش داده و آن را به یك فیلم بلند تبدیل كرده. بایرام فضلی هم پس از« نامههای باد»، برای دومین بار فیلمبرداری ماهرانهاش را به نمایش میگذارد. با اینكه دو بار فیلم را دیدهام، باز هم دوست دارم ببینم. برنامهریزی برای فیلمهای سینمای مطبوعات، مثل اغلب سالهای گذشته، به بدترین شكل ممكن صورت گرفته. برنامه از ساعت ده صبح شروع میشود، ساعت یك، و ساعت سهونیم، دو فیلم دیگر نمایش داده میشود كه همه ایرانی هستند. ساعت 6 جلسة پرسش و پاسخ فیلمهاست، كه طبق معمول طرفدار چندانی ندارد و مخصوصاً در این ساعت برگزار میشود كه افراد در سینما بمانند. و بعد ساعت هشتونیم و دهونیم هم نمایش دو فیلم دیگر، كه گاهی خارجیست و گاهی ایرانی. یعنی هر كس بخواهد فیلمهای شب را تماشا كند، حدود سه ساعت بیكار است و برای اینكه از سالن بیرون نیاید، چارهای ندارد جز حضور در جلسة پرسش و پاسخ. البته خیلیها ترجیح میدهند اگر قرار است در سینما بمانند، در سالن انتظار و یا در تریای سینما وقت تلف كنند تا در جلسة پرسش و پاسخ. بیرون رفتن از سینما به امید بازگشت برای سانسهای شبانه هم معمولاً مصادف میشود با ترافیك شامگاهی تهران، و قضیة مشهور بخشیدن عطا به لقا. در برنامة سینما، نُه جای خالی وجود دارد، و این در حالی ست كه فیلمهای خارجی در نظر گرفته شده برای ما به تعداد انگشتان دست هم نمیرسد. خبری از نمایش فیلمهای كوتاه و مستند هم نیست. در واقع، این آثار را برای منتقدان، كه مخاطبان بالقوة این فیلمها هستند اصلاً نشان نمیدهند.
روز چهارم با «بشارت منجی» آغاز میشود. علی رضا معتمدی میگوید كار بدی نشده. جدی نمیگیرم. پارسال هم میگفت« ملاقات با طوطی» را حتماً ببینم؛ به حرفش گوش كردم و پشیمان شدم. حالا پارسالی را دیده بود و توصیه میكرد، این یكی را كه خودش هم ندیده. با اینكه به موضوع زندگی مسیح علاقه دارم و دلم میخواهد فیلم را ببینم، ترجیح میدهم تا زمان پخش مجموعة تلویزیونی آن صبر كنم و نسخة كامل را ببینم، نه منتخب صحنههای آن را به اسم یك فیلم سینمایی. فیلم دوم، «زن زیادی» است. با اینكه از چند فیلم قبلی تهمینه میلانی بدم نمیآید و« دو زن» را هم خیلی دوست دارم، و اصلاً آمدهام تا از فیلم خوشم بیاید، فیلم هیچ جای دفاعی باقی نمیگذارد و كاریكاتوری از فیلمهای خود میلانیست. یك امین حیایی بانمك دارد و مقداری عبارت حكیمانه كه به عنوان دیالوگ در دهان بازیگران گذاشته شده. دختربچههایی كه در كلاس درس از مشكلات زنان صحبت میكنند و زنان خانهداری در جنوب شهر كه موقع سبزی پاك كردن از كنوانسیون رفع تبعیض از زنان سخن میگویند، كمدیترین صحنههای تمام فیلمهای تهمینه میلانی را خلق میكنند. فیلم بعدی هم« حیات» است، ساختة غلامرضا رمضانی. یك فیلم ساده و جمعوجور و بر اساس مدل سینمای كانونی. در میان فیلمهای بد امروز، حیات به دل مینشیند. فیلم، تركیبی از دو نمونة موفق سینمای كودك است، یكی الگوی سیر و سفر و جستوجو، و دیگری الگوی كودكان بزرگسال و قرار گرفتن آنها در موقعیتی كه باید كارهای آدمبزرگها را انجام بدهند. شب هم فیلم« دشت گریان» آنگلوپولوس را نشان میدهند كه به دلیل ساعت بد نمایش، موفق به دیدنش نمیشوم؛ درست مثل همة فیلمهای شبهای بعد.
روز پنجم به سینما نمیروم، و این یعنی از دست دادن چندتا فیلم كه بههرحال باید دید. ولی برف سنگین است و حوصلة بیرون رفتن ندارم. روز بعد را با« كافه ترانزیت» شروع میكنیم. سازندهاش نویسندة تعدادی از بهترین فیلمهای چند سال اخیر است. آخرین فیلمی كه كارگردانی كرده بود («ننه لالا و فرزندانش») را چندان دوست نداشتم، ولی« بازی بزرگان» فیلم خیلی خوبی بود. تعریف «كافه ترانزیت» را از محمدرضا سكوت، مدیر فیلمبرداری و حسن غفاری، عكاس آن شنیدهام. پرستویی هم كه بههرحال هست. پس باید كار خوبی شده باشد. و شده است. با وجودی كه سه صحنة فیلم بهطور كامل حذف شده و تقریباً اثری از نماهای فیلمبرداریشده در خارج از كشور نیست،« كافه ترانزیت» تماشاگر را درگیر میكند و این برای فیلمی كه شكل رواییاش، تركیبی از دانای كل و سومشخص است ــ آن هم دو سومشخص متفاوت ــ موفقیت بزرگیست. پرستویی بد نیست، اما فرشتة صدرعرفایی خیلی خوب است. روابط آدمها خوب از كار درآمده و همه چیز قابلباور است. اما ریتم فیلم، در مقایسه با داستان، كند به نظر میرسد. بههرحال، احتیاج به دوباره دیدن هست.
«بیدار شو، آرزو» هم كار خوبی شده، بهخصوص در زمینة تدوین و فیلمبرداری. بهناز جعفری و مهران رجبی هم خوب هستند. ولی اعصاب و روان آدم را منهدم میكند و وقتی فیلم تمام میشود، انگار زیر كوهی از جنازه دفن شدهای. تأثیر موسیقی امید رئیسدانا را هم البته نباید فراموش كرد. «بودن یا نبودن» هم همینطور بود. بعضی از دوستان نمیتوانند فیلم را تا آخر تحمل كنند و میروند بیرون. وقتی ما زمان تماشا اینگونه میشویم، عوامل تولید و بهویژه بازیگران چه كشیدهاند؟« بیدار شو، آرزو» گذشته از اینكه فیلم خوبیست، سند بسیار مهمی از زلزلة بم و نشانهشناسی رفتارهای اجتماعی ایرانیان در این مواقع است. اینگونه فیلمها باید طوری تشویق شوند كه دیگران را هم به ساخت آثار انسانی ترغیب كند. ولی فیلم را داوران جشنواره جدی نمیبینند و تنها جایزة« هنر و تجربه »را كه معنای اینجاییاش میشود سینمای غیرحرفهای، به فیلم میدهند. ظاهراً تصویر واقعی فیلم، به مذاق بعضیها خوش نیامده. درست مثل «سفرة ایرانی» كه فیلم خیلی خوبی بود اما قربانی همین نگاه شد. همان نگاه «هنر نزد ایرانیان است و بس» و «ما بهترین هستیم» و «چه كسی گفته ما بدی هم داریم؟» و... بههرحال، فیلم تصویرگر واقعیتهاست نه روایتگر این نگاه.
برای نشست پرسش و پاسخ در سینما میمانم. البته دلیلش این است كه بعد از جلسه با محمدرضا سكوت قراری دارم، پس باید جلسة مربوط به« كافه ترانزیت» تمام شود. درست مثل چند سال گذشته، كمتر چهرة شناختهشدهای در این جلسهها حاضر میشود. حالوهوای جلسه هم آنقدر خنثی است، كه آدم حوصلهاش سر میرود. تمایل برگزاركنندگان جشنواره به دوری از تشنج و جنجال، حاصلی خنثی داشته، و ملاحظهكاری بر همه چیز سایه افكنده. البته این هیچ ربطی به عزیزالله حاجیمشهدی ندارد. رفتار متواضعانه و لحن ملایم او در ادارة جلسهها، یك ویژگی همیشگیست و خیلی هم دوستداشتنی. اما این رفتار شایستة شخصی، در اجرای یك جلسة پرسش و پاسخ ــ كه البته با اصرار فقط به صورت كتبی برگزار میشود ــ جواب نمیدهد. گاهی هم اتفاق عجیبی رخ میدهد كه دلیلش را نمیفهمم. مثلاً در جلسة «باغهای كندلوس» كه دو روز بعد برگزار میشود، شخصی در یادداشتش تقاضا میكند برای شاهرخ فروتنیان كف بزنند، و مجری از حاضران میخواهد كه همة عوامل را تشویق كنند. نویسندة آن یادداشت هم از جایش بلند میشود و میگوید منظور او فقط فروتنیان بوده نه دیگران. پس از این حرفها حاضران برای فروتنیان كف میزنند. اما دوباره ــ احتمالاً برای اینكه به دیگر عوامل برنخورد ــ از حاضران خواسته میشود برای همة عوامل دست بزنند. اینكه آیا جای چنین چیزهایی در جلسة پرسش و پاسخ یك جشنوارة بینالمللی است یا نه، به كنار. مسأله این است كه مجری نباید تشویقها و تمجیدها را یكییكی بخواند و وقت جلسه را با این مطالب بگیرد. مثلاً در همین جلسة« كافه ترانزیت»، تعداد زیادی یادداشت خوانده شد كه همه میگفت «دست مریزاد آقای...»، «دست مریزاد خانم...».
«خیلی دور، خیلی نزدیك» را هم از دست میدهم. خیلی افسوس میخورم، ولی كاری از دستم ساخته نیست. ساعت سهونیم به سینما میروم، برای تماشای« رازها». انتظار ندارم یك فیلم خیلی خوب ببینم. سطح توقعم، یك فیلم معمولی گیشهپسند است. بازیهای بد، از همان ابتدا معلوم است؛اما از نیمه به بعد، دیگر هیچ چیز داستان منطق ندارد. خیلی سال بود چنین فیلمی ندیده بودم. اتفاقاً یكی از آخرین نمونهها را خود اعلامی ساخته بود:«آشوبگران». البته «رازها» خیلی بهتر از آن فیلم است، اما سیر حوادث غیرمنطقی و غیرقابلباور در اینجا آنقدر زیاد است كه اصلاً نمیفهمیم چهطور یك نفر اینگونه شعور تماشاگر را نادیده میگیرد. اینكه ماسك صورت یك نفر را در یك كارگاه خانگی و با وسایل ابتدایی، آنقدر طبیعی میسازند كه بهراحتی یكی را جای دیگری جا میزنند به كنار، مسألة قد و هیكل این دو نفر است. فكرش را بكنید، ایرج نوذری را جای امین تارخ قالب میكنند، و گذشته از اینكه همة شخصیتهای فیلم این را میپذیرند، تماشاگر هم باید این نكته را خیلی راحت بپذیرد و باور كند و دل بسپارد به سیر وقایع. چند سال پیش كه داریوش فرهنگ قضیة تغییر چهره را در سریال« تولدی دیگر» مطرح كرد، هیچ فكر نمیكردیم غیرمنطقیتر از آنچه در این سریال میبینیم هم وجود داشته باشد. ولی حالا آن كجا و این كجا؟ تازه، او نشان میداد كه این ماجرا با یك عمل جراحی پرزحمت در یك بیمارستان اتفاق میافتد، ولی اینجا خیلی راحت با دوتا قلممو و چندتا پودر و رنگ و اینجور چیزها. فیلم دیدن خیلی خوب است، تقلید كردن هم همیشه حاصلش بد نیست. ولی فیلمساز یك بار دیگر« تغییر چهره» را ببیند، تا متوجه شود تغییر دادن چهرة آدمها كمی سختتر از چیزیست كه در این فیلم میبینیم. همان سالی كه «آشوبگران» را در جشنواره دیدیم، در یكی دیگر از فیلمها، منطق تفاوت شب و روز در تهران و لُسآنجلس رعایت نشده بود، و هم تهران شب بود هم لُسآنجلس.حالا در نماهای انتهایی« رازها»، میترا حجار سوار ماشین میشود و به طرف «خانة ارواح» راه میافتد. در راه با دستیار شوهرش كه در حیاط خانه ایستاده، تلفنی صحبت میكند. تدوین این صحنهها هم مونتاژ موازی است. وقتی میترا حجار را میبینیم، شب است و همهجا تاریك، و زمانی كه تصویر به حیاط خانة ارواح قطع میشود، هنوز هوا تاریك نشده. منطق گرهافكنیها و گرهگشاییهای اثر هم پیشكش. بعداً در نشریة روزانة جشنواره میخوانم كه اعلامی از فیلمش دفاع كرده و گفته فیلم خوبی ساخته است: «اگر پیام قصه را درك كنید اتفاقاً میفهمید كه بازیگران چهقدر خوب بازی كردهاند. من فیلم خوبی ساختهام. به نظرم« رازها» یك فیلم در ژانر معمایی وحشت است. نمیدانم چرا به نظر آقایان، این فیلم خندهدار شده است.» واقعیتش را بخواهید، اصلاً باور نمیكردم اعلامی در جلسه حاضر شده باشد، چه رسد به اینكه بخواهد از فیلمش دفاع هم بكند. باید به او جایزة اعتمادبهنفس داد.
مشكل فیلم« رستگاری در هشتوبیست دقیقه» هم این است كه تماشاگر را چندان درگیر نمیكند، و این برای فیلمی كه طبق تعریفهای رایج، متعلق به سینمای بدنه است، خوب نیست.« رستگاری... »نه به اندازة« یك بار برای همیشه» در پرداختن به روابط میان آدمها موفق است و به اندازة آن فیلم شخصیتپردازی خوبی دارد، و نه مثل« دستهای آلوده» در حادثهپردازی و پرداختن به ماجراها موفق عمل میكند. پایان فیلم هم كه آدمها دست به اسلحه میشوند یادآور« مزاحم» است و به اندازة همان فیلم غیرمنطقی. ملتهب بودن موضوع هم خودش را نشان نمیدهد، چون همه چیز به شكلی خنثی رخ میدهد، و اصلاً حرف جسورانة خاصی مطرح نمیشود. از این نظر، این فیلم به«پارتی» پهلو میزند. آن فیلم هم یك موضوع فراگیر را به یك تسویهحساب شخصی محدود میكرد تا به هیچ جا برنخورد و هیچكس معترض نشود.« رستگاری...» ربطی به چیزهایی كه پیش از این دربارهاش شنیدهایم ندارد. داستان فیلم بهراحتی میتواند داستان قدیمی جاهلی باشد كه از سر غیرت و مردانگی، به كمك یك فاحشه میشتابد و حاضر میشود او را عقد كند تا مشكلاتش حل شود، و در این مسیر، هم باید با اطرفیان خودش در بیفتد و هم با آقابالاسرهای آن فاحشه.
در سینماهای دیگر، پیش از شروع هر فیلم، انبوهی تیزر تبلیغاتی اسپانسرهای جشنواره را نمایش میدهند: دو تا هواپیمایی قطر، دوتا ایران خودرو و دوتا بانك كشاورزی و... خدا را شكر میكنم، چون در سینمای مطبوعات، از هر كدام از اینها یك تیزر میبینیم؛ و اصلاً نمیفهمم دوتا آگهی تبلیغاتی با فاصلة چند دقیقه، چه تأثیری دارد و چرا چنین اتفاقی باید بیفتد. البته این شكرگزاری خیلی دوام نمیآورد، وبالاخره همة این تیزرها در سینمای مطبوعات هم نمایش داده میشود.
نوزدهم بهمن هم با« بید مجنون» آغاز میشود، فیلمی با چند صحنة احساسی خوب، و كلی صحنة معمولی. در مجموع، فیلمی متوسط است. بازی پرستویی خوب است، بقیه هم بد نیستند، اما پایانبندی فیلم، یك جور نقض غرض است. هرچند میتوان قضیة بینا شدن یك نابینا و دلدادگی از سر بینایی و دوباره نابینا شدن شخصیت اول داستان را رویة ظاهری یك مفهوم عمیق تلقی كرد و مثلاً به اشعاری مثل «بسازم خنجری، نیشش ز پولاد/ زنم بر دیده تا دل گردد آزاد» استناد كرد و تعبیر متضاد آن را برای فیلم بیان كرد، ولی مسأله این است كه این دلدادگی، كه اصل ماجرا و گره اصلی ست، خوب از كار در نیامده .
«تنهایی باد» را هم به عنوان یك فیلم میانی میبینم. از فیلم اول موساییان، «آرزوهای زمین» خوشم نیامده بود و دومین فیلمش« خاموشی دریا» را هم ندیدهام. این یكی را به این قصد تماشا میكنم كه زمان بگذرد و برسیم به نوبت نمایش« باغهای كندلوس». فیلم خوبی شده. از آن آثاری كه هم خوب است و هم ارزشمند و انسانی. تركیب بسیار خوبی از مستند و داستانی. جالب است كه چند فیلم خوب امسال، پشتوانة تصویری/ ساختاری مستندگونه دارند:«خواب تلخ»، «بیدار شو آرزو»، «تنهایی باد»، و حتی« كافه ترانزیت». احتمالاً« خیلی دور، خیلی نزدیك» كه تعریفش را از همه شنیدهام و متأسفانه آن را ندیدهام، هم همینگونه است.« تنهایی باد» موسیقی خیلی خوبی دارد، ساختة فریدون شهبازیان. به نظرم بهترین موسیقی امسال است. البته داوران جشنواره آن را لایق نامزد شدن هم تشخیص ندادهاند، ولی در عوض، در میان كاندیداها نام« كافه ترانزیت» وجود دارد؛ فیلمی كه حتی اگر آن را نبینیم و تنها به عنوانبندیاش مراجعه كنیم، متوجه میشویم موسیقیاش انتخابی است و پیمان یزدانیان مسئول انتخاب آن بوده نه سازندهاش.
در سالن انتظار نشستهام و دارم بولتن جشنواره را نگاه میكنم. نشریة روزانة امسال، سر و شكل بدی ندارد، اما پر از اسمهای ناآشناست و جز یكیدو اسم، بقیة نامهای نویسندگان مطالب آنقدر تازگی دارد كه بهطور طبیعی، رغبتی برای خواندن پیش نمیآید. در حالی كه این یادداشتها كه در حكم توصیه و پیشنهاد به تماشاگران برای دیدن یا ندیدن فیلمهاست، باید توسط نویسندگانی نوشته شود كه حرفشان خریدار داشته باشد. در شمارة امروز بولتن، گفتوگویی با ایرج كریمی چاپ شده با این عنوان: «اگر تهیهكننده بودم، جشنواره را به مهمانی باغهای كندلوس میبردم». تعبیر شما از این تیتر چیست؟ آیا جز این است كه اگر كریمی در مقام تهیهكننده بود و پول داشت، آدمهای جشنواره را به باغهای كندلوس، یعنی محل فیلمبرداری فیلمش دعوت میكرد و مهمانشان میكرد؟ ولی وقتی گفتوگو را میخوانیم، میفهمیم نهتنها اینگونه نیست، كه حتی برعكس است. در متن آمده كه اگر تهیهكنندة «باغهای كندلوس» بود، حتماً درخواست میكرد فیلمش در بخش فیلمهای مهمان نمایش داده شود. ظاهراً نه مصاحبهگر متوجه این نكته شده، نه سردبیر، نه دبیر تحریریه و نه دیگرانی كه این مطلب بههرحال از زیر دستشان رد شده است. البته این مسأله فقط به بولتن محدود نمیشود. زمانی كه در سالن انتظار هستم، یك گروه تلویزیونی وارد میشود. متأسفانه همان گوشهای را انتخاب میكنند كه من نشستهام. خودم را كنار میكشم تا كارشان را راحت انجام دهند. یكیشان جلوی یكی از تابلوها میایستد و گزارش میدهد. سهپایهای در كار نیست و فیلمبردار دوربین را دستش گرفته و تصویر ثابت میگیرد. احتمالاً لرزش دست و تكان خوردن تصویر هم چندان مهم نیست. بالاخره سهپایه میرسد، و تا سهپایه را علم كنند، فیلمبردار ــ و نه گزارشگر ــ به سراغ كسانی كه نشستهاند میآید. كسانی كه كنار دستم هستند و اصلاً هم نمیشناسمشان، تمایلی به حرف زدن ندارند و من هم كه سهچهار سال است بهطوركلی دور رادیو و تلویزیون را خط كشیدهام. فیلمبردار محترم، كه كار صدابرداری را هم انجام میدهد و بعداً میبینیم سؤالها را هم خودش میپرسد، رو به ما میگوید: «واقعاً متأسفم! شما مطبوعاتی هستید، ولی حتی نمیتوانید نظرتان را دربارة فیلمهایی كه دیدهاید جلوی دوربین مطرح كنید!» ما هم در مقابل اظهار تأسف ایشان، چارهای نداریم جز اینكه به خاطر این ناتوانیمان كلی شرمنده شویم. در نهایت، یكی از منتقدان قدیمی سینما، كه پیش از انقلاب هم نقد مینوشت و چند سالی هم بود كه ایران نبود، جلوی دوربین میرود. به سؤالها جواب میدهد و تمام میشود. اما جالب بودن ماجرا تازه بعد از تمام شدن گفتوگو شروع میشود.
یكی از افراد گروه تلویزیونی دفترچه به دست جلو میرود و اسم این منتقد بسیار معروف را میپرسد تا یادداشت كند. یعنی این برنامهسازان محترم، نهتنها ایشان را نمیشناسند، كه اصلاً برایشان مهم نیست با چه كسی گفتوگو میكنند. برنامه باید پر شود، با هر كی شد. سالن سینما هم پر از چهرههای تازهكار و نویسندههاییست كه باید صفحههای هنری این همه نشریه را پر كنند. یكی از همینها خودش را نویسندة ماهنامة فیلم معرفی میكند. كلی هم تئوری و نظر و از همه مهمتر، ادعا دارد. خیلی هم زود خودمانی میشود. در نهایت وقتی اسم مرا میفهمد، نویسندة مجلة فیلم بودن را پس میگیرد و به این رضایت میدهد كه یك بار یادداشتش در صفحة نقد خوانندگان مجله چاپ شده. بعد هم میگوید قرار است بعد از عید در فلان مجله مطلب بنویسد. از آنجا كه عادت دارد خیلی صمیمانه رفتار كند و خودش را با نام كوچك معرفی كند نه با نام خانوادگی، متأسفانه بعد از عید هم نمیتوان فهمید راست گفته یا نه. نمیدانم هر روز چهطوری میآید توی سینما.
آخرین فیلمی كه در جشنواره میبینم،«باغهای كندلوس» است. فكر میكنم« چند تار مو» یكدستتر و منسجمتر بود. بازیهای آن فیلم هم بهتر بود. فیلم جدید ایرج كریمی خیلی شبیه فیلم اولش،« از كنار هم میگذریم» است. گذشته از شباهت ظاهری و جادهای بودن هر دو اثر، تفاوت كیفیت و دودست بودن بازیها و حتی فضاها را در هر دو فیلم میبینیم. اینجا علاوه بر مسعود كرامتی، بازی شاهرخ فروتنیان و فریبا كامران هم خیلی خوب است. رضا ناجی هم مثل همیشه خوب است. و این صفت «مانند همیشه» را باید برای محمدرضا فروتن هم به كار برد. همان عاشق عصبی همیشگی، كه انگار از وسط فیلم«قرمز» به اینجا آمده. طبیعیست كه فضای این فیلم متفاوت است و او نمیتواند موبهمو مثل آنجا باشد، اما همان شخصیت را در شكل اینجایی و در دل همین فضا ارائه میدهد. و شاید به دلیل همین نوع بازی باشد كه رابطة عاشقانة زوج عاشق فیلم، آن قدرها هم كه از عشق و عاشقیشان صحبت میشود، گرم و دلنشین نیست. اما باید از سكانس دیدنی نماز خواندن یاد كنیم، كه ایدة بسیار زیبایی بوده، اما شكل بازی فروتن از دلنشینیاش كاسته.
از آنهایی نیستم كه معتقدند سینما یعنی تصویر صِرف؛ و از شنیدن كلمات قصار و عبارات شاعرانه هم خیلی خوشم میآید. از دیالوگنویسی و گوشه و كنایهها و طعنه و متلكهایی كه میان شخصیتهای اصلی تقسیم شده هم خیلی لذت می برم. اما اگر رضا ناجی و دیالوگهایش را از فیلم حذف كنیم، سرنوشت بقیة اثر چه میشود؟ منظورم از دوپارگی همین است. اما در كل ،«باغ های كندلوس» فیلم بدی نیست. اینكه در پایان جلسة مطبوعاتی فیلم هم یك نفر بلند میشود و به ایرج كریمی میگوید« باغهای كندلوس» هیچ فرقی با« سالاد فصل» و«رازها» ندارد هم خیلی كملطفی است. «سالاد فصل» را ندیدهام، اما تفاوت این فیلم را با «رازها» میدانم. حتی اگر فیلم ایرج كریمی را دوست نداشته باشیم، نمیتوانیم انكار كنیم كه از جنس اندیشه است. این را هم كه تصویرها چیز خاصی ندارند و همة بار فیلم به دوش دیالوگهاست و همه چیز ساده و سرراست است و هنرنمایی خاصی در فیلم نمیبینیم قبول ندارم. این چیزها، نظر برخی تماشاگران است. اما شخصاً سینمای ساده و دور از پشتكووارو و شعبدهبازی را دوست دارم. آنقدر ساده كه یادمان برود داریم فیلم میبینیم و اصلاً چیزی به نام فیلمساز و فیلمبردار وجود دارد.
حالا كه دارم اینها را مینویسم، بیستودوم بهمن است و هوا هم سرد سرد سرد. درست مثل جشنوارهای كه گذشت. وقتی به پشت سر نگاه میكنم، هیچ رغبتی برای تماشای دوبارة هیچكدام از فیلمها ندارم. این احساس تا به حال سابقه نداشته. و خیلی حیف شد كه« به رنگ ارغوان» را در جشنواره ندیدیم. زمان تدوین، صحنههایی از آن را دیدهام. یكی از خوشساختترین فیلمهای سینمای ایران است. وقتی فیلمنامة دكوپاژشده و شكل دكوپاژ و شرح موبهموی همة جزئیات را همراه با طرحهایی مانند استوریبُرد دیدم، باورم نمیشد فیلم اینقدر بادقت ساخته شده باشد. حتی برخی از نكتههای تدوین هم در حاشیة فیلمنامه آمده بود. صحبت از فضای كار و اینكه حاتمیكیا نباید تنها به یك سینمای خوشساخت بسنده كند به كنار، جایش اینجا نیست. اما اینكه حاتمیكیای عصیانگر كه پیش از این برای حذف یك نما از فیلمش كوتاه نمیآمد، حالا در برابر حذف كل فیلمش ساكت است، خیلی برایم عجیب است. سكوت او یكجور انتخاب است. یك انتخاب آگاهانه. لابد مصلحت بوده. ولی تن دادن به مصلحت... عجیب است. اینكه این روزها آنقدر دل و دماغ دارد كه فیلمبرداری كار جدیدش را شروع كند هم عجیب است. دلم بیش از همه برای حمید فرخنژاد میسوزد، با یك بازی دیدنی و تأثیرگذار. جایزه حقش بود. حیف شد كه دیده نشد.
اگر« به رنگ ارغوان» بود، سرمای جشنواره را خیلی كم میكرد. سرما چیز خوبی نیست. سرمای زمستان تمام میشود و میرود، اما سردی جشنواره سرنوشت دیگری دارد. تازه آغاز ماجراست. این سرما قرار است به سینمای سال بعد راه پیدا كند و گریبان همه را بگیرد؛ تهیهكنندگان، سینمادارها، تماشاگران. خدا كند گرمای فیلمهایی كه در جشنواره حضور نداشتند آنقدر باشد كه سرمای اكران سال بعد را تعدیل كند. شما هم دعا كنید!
ماهنامه فیلم- اسفند 1383