نوشته ها



هر زنی، بالاخره یک زن است!

ناصر صفاریان

اولین نوشته فیلم، بیتی از حافظ است؛ هشداری به وسوسه ها. اولین تصویری که از مرد ماجرا می بینیم، سرنماز است. اولین تصویری که از زن داستان می بینیم، مرتب کردن چادر و مقنعه جلوی آیینه است. و این تصویرها مربوط به خانه ای قدیمی ست. اولین صدایی که در فیلم می شنویم، صدای زن است که مرد را خطاب قرار می دهد: آقا! بخشی از عنوان بندی، روی تصویر ثابت مرد نوشته می شود، و بخشی دیگر روی تصاویر متحرک مربوط به فعالیت نیکوکارانه زنان مسجدی که زن ماجرا هم در میان شان است .

با این حساب، پیش زمینه ای طراحی شده تا همین اول کار و قبل از این که داستان فیلم شکل بگیرد، بفهمیم با یک زن و شوهر مذهبی / سنتی سر و کار داریم، و مرد در مقابل زن شخصیت منفعلی دارد.

نشانه ها همگی مبتنی بر نشانه شناسی های فیلم های قدیمی و سریال های تلویزیونی است. خانه قدیمی و کوچه قدیمی از فرهنگ قدیم می گوید، مرد خانه صبح ها میل می زند، در بازار تهران حجره دارد و در خانه عبا به دوش می اندازد. زن خانه یک زن کاملا سنتی است که وقتش علاوه بر پخت و پز و دوخت و دوز و شست و شو، صرف جلسات و نیکوکاری های مذهبی می شود. حوض آبی رنگی که انگار همین دیروز رنگ شده، پریدن و لم دادن توی حوض، پسر همسایه ای که سینه ای ستبر دارد و عاشق دختر جوان می شود، سرفه های موقع شنیدن حرف های مهم، و ختم به خیر شدن ماجرا و عاقبت به خیری همه آدم های داستان، همه و همه نشانه های یک فیلم ساده پسند است.

گذشته از نشانه شناسی ها و به ویژه فضا سازی آشنا و مورد پسند تماشاگرعام، انتخاب بازی گران هم بر همین اساس بوده و ثریا قاسمی و فرامرز صدیقی همان بازی های همیشگی شان را دارند و انگار همین الان از یکی از همین سریال های ریز و درشت سیما بیرون آمده اند. ساخت و ساز فیلم هم نکته خاصی ندارد و در حد و اندازه کارهای تلویزیونی– ازجمله سریال «دلبر آهنی» به کارگردانی خود مهدی صباغ زاده– است. اما نکته قابل توجه فیلم، فیلمنامه و موضوع انتخابی آن است؛ همان چیزی که باعث شده فیلم در میان ایرانی های خارج از کشور و برخی  تماشاگران خارجی با استقبال رو به رو شود.

«مارال» ماجرای رابطه دو زن و یک مرد است، اما با یک مثلث عشقی متداول طرف نیستم. چند سال قبل، اصغر هاشمی در فیلم «زندگی» از موضوع صیغه استفاده کرد تا با تکیه بر حق ازدواج مجدد مرد در ایران، یک مثلث عاشقانه پدید آورد. اما مشخص است که در فیلم «مارال» اصلا قصد ایجاد چنین رابطه ای وجود ندارد و فیلم نامه نویس می خواهد به یکی از پس زمینه های فرهنگی و خاستگاه های فکری جریانی اشاره کند که منجر به حضور زن دوم می شود.

رضوان (ثریا قاسمی) برخاسته از فرهنگ مذهبی خاصی ست که یک سرش وسواس است و یک سرش گفتار و کرداری که به تحجر پهلو می زند. رضوان خواهر پزشکش را که اتفاقا چادری هم هست و علاوه بر کمک مالی به زلزله زدگان به مناطق زلزله زده هم می رود، اصلا قبول ندارد و به او می گوید: «تو باید 10 برابر دیگران کمک کنی، به کفاره مدتی که خارج بودی!» رضوان می گوید وقتی در آن دنیا دیگران را که در آتش جهنم می سوزند ببیند، زمان خنده اش فرا می رسد. او اعتقاد دارد وقتی دانشجویان فقط بلدند سوت و کف بزنند، وای به حال بقیه جوان ها. و آن قدر خودش را در زمینه مذهب محق می داند که می گوید: «حضرت آدم اگر ایمان داشت، گول زنش را نمی خورد.»

ابراهیم (فرامرز صدیقی) در مقایسه با زنش، مذهبی امروزی تر و فکری بازتر دارد. در جواب حرف های رضوان می گوید: «خدایا به دادمان برس از دست این زن ها!» و در خیلی از صحنه ها در واکنش به صحبت های زنش، با طعنه سر تکان می دهد. اما همین آدم  وقتی پای یک زن دیگر به میان می آید، منش دیگری از خودش نشان می دهد و لایه دیگری از شخصیت اش را که همان باورهای پوسیده است، به رخ می کشد. ضمن این که همین مرد خطاب به زن همسایه می گوید: «من با زن جماعت، دهان به دهان نمی شوم.»

ابراهیم و رضوان در ابتدا زندگی آرامی دارند. البته این آرامش ظاهری است و ازگلایه های بعدی مرد می فهمیم که در طی این سال ها خلق وخوی زن را تحمل کرده و چیزی نگفته، و حتی در مقابل اخلاق تنگ نظرانه همسرش که با عروس خانواده مخالف بوده و مانع دیدار با پسرش شده هم ساکت نشسته. با ورود نفر سوم، این آرامش حتی رنگ و بوی ظاهری خود را هم از دست می دهد. رضوان هوس می کند یکی از زنان بی کس و کار زلزله زده را به عقد شوهرش درآورد، تا به همه ثابت کند هنوز هم آدم با ایمان وجود دارد. و برای به رخ کشیدن این ایمان، حتی خود را بالاتر از سارا، همسر ابراهیم نبی، می داند. سارا باید راضی می شد حضرت ابراهیم زن دیگری بگیرد، تا ایمان خود را نشان دهد؛ و آن زن خودش تعریف می کند که به یکی از زنان مسجدی گفته که با این حساب هیچ زن با ایمانی در دنیا نیست. و حالا رضوان می خواهد ایمان خودش را ثابت کند. پس همه تلاشش را می کند تا پای زنی دیگر را به خانه اش باز کند. و جالب است که در همان نخستین گام، وقتی زن صیغه شده به خانه می آید و رضوان با اصرار، چادر او را در مقابل ابراهیم از سرش می کشد، می توان پشیمانی را در چهره رضوان دید. او تصور یک بیوه زن میا نسال را داشته و حالا با یک بیوه جوان خوش بر و رو– که به گفته فیلم، وصال هم نداده– طرف شده. و به نظر می رسد که حالا بیش از آن که به ایمان و آن چه رضایت خدا می داند فکر کند، به حفظ شوهرش می اندیشد. و از همین گره فیلمنامه است که موقعیت بحرانی داستان به وجود می آید، و زن و مرد در جایگاه جدیدی قرارمی گیرند.

قبل از این که دختر (مارال) به خانه بیاید، زن اصرار می کند شوهرش او را به همسری قبول کند و مرد می گوید برایش شوهر پیدا می کند. ورود دختر همه چیز را به هم می ریزد، و هم نظر زن عوض می شود و هم عقیده مرد. دختر چهره ای دارد که مورد پسند مرد عامی ایرانی است؛ همان چیزی که در عرف به آن «بازاری پسند» می گویند. و ابراهیم حجره دار در همان نگاه اول، شیفته او می شود. از آن پس، دزدکی به او نگاه می کند و در خلوت به او می اندیشد. و زن هم در مقابل مرد موضع می گیرد و این بار حاضر می شود به خاطر این که مبادا ابراهیم و مارال تنها بمانند، فعالیت نیکوکارانه و رفتن به آسایشگاه کهریزک را تعطیل کند و در خانه بماند.

از این جا به بعد، حضور مارال همان حضور وسوسه تعبیر می شود. و نکته مثبت فیلم در این است که به عمق شخصیت های سنتی اش می رود، اما تماشاگر را با آن ها همدل نمی کند. در واقع، حضور وسوسه گونه مارال را به پای نگاه رضوان و ابراهیم می گذاریم، نه به پای اندیشه فیل نامه نویس و نگاه کارگردان. موضع گیری برخی خانم ها نسبت به فیلم هایی از این دست هم به نادیده گرفتن این فاصله مربوط می شود. در حقیقت، مخالفان دوست دارند موضوع هایی مانند صیغه و مرد دو زنه و مسایل این چنینی اصلا به پرده راه پیدا نکند. چون درمقابل واقعیت جامعه، کاری از دست شان بر نمی آید، همه کاسه و کوزه ها را بر سر فیلم ساز یا هر هنرمند دیگری می شکنند که پا به این وادی بگذارد.

از این مرحله به بعد، به درون رضوان و ابراهیم نزدیک می شویم و می بینیم که اثری از قدرت ایمان نیست. شب اول وقتی مرد می خواهد برود بخوابد، می گوید: «پشت در را بیندازید! گربه می آید.» و وقتی در رختخوابش خوابیده مدام با خیال دختر دست و پنجه نرم می کند و استغفرالله گویان داخل حوض می شود تا فکر دختر از سرش بپرد. و آخرسر هم به خاطر فرار از حضور در کنار دختر، شب به خانه نمی آید: «تا آن دختر در خانه است، من نمی توانم بیایم. می ترسم.» و مهم ترین جمله فیلم را– که برآمده از روح فرهنگی ست که در آن رشد کرده– به زبان می آورد: «وقتی یک زن به یک خانه می آید، یک زن می آید.» در حقیقت، این بینش و این منش، حکایت از ناتوانی چنین انسان هایی در برابر موقعیت های این چنینی دارد– که حتی در فرهنگ آن ها می تواند به یک امتحان تعبیر شود– و نشان می دهد این آدم ها تنها راه چاره را در فرار می دانند، و احتمالا بعد هم به این مساله افتخار می کنند که به گناه نیفتاده اند. مثل این است که ما آدم های جامعه را زندانی کنیم و بعد آمار بدهیم که هیچ جرم و جنایتی رخ نداده. خب طبیعی ست کسی که در زندان است امکان هیچ حرکتی ندارد. اگر شخص، آزادی و امکان و توانایی انجام گناه را داشته باشد و انجام ندهد، می توان قدرت ایمان را در او دید، نه این که در دلش هوس وجود داشته باشد و از آن فرار کند و خودش هم بداند اگر فرار نکند، به گناه می افتد. پس، قدرت ایمان چه می شود؟

ضمن این که حالا دیگر زمانه عوض شده و عمل به شیوه گذشتگان، همیشه نشانه قدرت نیست و گاه حتی نشان ضعف است. مثلا میرداماد برای این که در خلوت با دختر شاه به گناه نیفتد دستش را داخل آتش کرد تا هوس از سرش بپرد، اما حالا وقتی می بینیم مرد فیلم داخل حوض می پرد تا فکر دختر آسوده اش بگذارد، نه تنها او را تحسین نمی کنیم، که به ناتوانی اش می خندیم. فکرش را بکنید اگر قهرمان های داستان های اخلاقی این همه کتاب سراسر پند و اندرز و نصیحت، سری به تهران امروز– و نه اروپا و آمریکا– بزنند، آیا جز این خواهد بود که همان ساعت اول توسط نیروی انتظامی دستگیر می شوند؟! در خود فیلم هم رابطه مارال و پسر همسایه، رابطه ای از جنس دیگر است و نشانی از تغییر و تحول در فرهنگ سنتی؛ و کسی که وضعیت بحرانی را پایان می دهد و آرامش را به همه بر می گرداند، خواهر پزشک رضوان است، یعنی کسی که در فرهنگ سنتی / مذهبی رضوان جایی ندارد و معتقد به باورهای جدید و زندگی امروزی است.

مارال در این میان، در حکم یک تکه گوشت– قربانی– است که رضوان برای اثبات ایمان خود به سراغش می رود، و وقتی می بیند خانه و کاشانه اش در معرض خطر قرار گرفته، ایمان و مذهب و خدا را فراموش می کند و او را در خیابان رها می کند تا خیالش راحت باشد که شوهرش مال خودش باقی خواهد ماند. زن ابتدا به فکر تمام راه حل های شرعی می افتد تا مانع ازدواج شوهرش و مارال شود، اما وقتی می بیند راهی نیست، به دام مکر و فریب می افتد و برای حفظ شوهر، دیگر به خدا و پیغمبری که این همه از آن ها حرف می زد، نمی اندیشد. و جالب است که وقتی دچار عذاب روح می شود و با چشمی گریان و با تسبیحی در دست، زیر لب استغفار می کند، امیدی به بخشایش خدا ندارد. چرا که در باور او، خدا یعنی عذاب و آتش و مار و عقرب، و نشنیده که: «صد بار اگر توبه شکستی، باز آ!»

وقتی این همه فاصله پیدا می شود، زن و مرد یکدیگر را به عوض شدن متهم می کنند. اما درواقع آن ها عوض نشده اند، بلکه مجالی پیدا شده تا خود واقعی شان را بروز دهند. تردیدهای زن و مرد نسبت به هم، پیش از این زیر لایه ای از عادت و سنت و باورهای پوسیده پنهان بود و حالا وجه عینی به خود گرفته. حالا آن ها به شناخت بهتری نسبت به یکدیگر رسیده اند. و این را مدیون همان دختر معصومی هستند که او را وسوسه شیطانی می دانستند. اما حالا پس از فروکش کردن بحران و بازگشت دوباره آرامش، آیا این شناخت، زنگار روح آن ها نیست؟

«مارال» گذشته از بی منطقی بزرگی مانند این که چند جوان، دختر را شبانه می دزدند و بعد می فهمیم که پاک و دست نخورده است و معلوم نیست چرا او را با خودشان برده بودند، و گذشته از پایان بندی سر هم بندی اش، در زمینه نزدیک شدن به قشر خاصی از جامعه– که کم  هم نیستند– فیلم نامه موفقی دارد.

***

نگاه حاکم بر فیلم، رضوان را ظالم و مارال را مظلوم نشان می دهد. در این شکل، در نوع روایتی که ما می بینیم، همین طورهم هست. اما می توان این ماجرا را از زاویه دیگری هم نگاه کرد. اگر پس زمینه های فکری و فرهنگی و نگاه متحجرانه رضوان و ایمان متظاهرانه اش را کنار بگذاریم، او زنی ست که سال ها با شوهرش زندگی کرده و حالا دختر جوانی از راه رسیده و شوهرش هم به او متمایل شده. در فیلم، بهجت خانم، قابله خانوادگی، به رضوان می گوید: «همین موش مرده، فردا که شکمش آمد بالا، یک تیپا می زند می اندازدت  بیرون.» در شرایطی که قانون اجازه می دهد یک نفر دیگر از راه برسد و نیمی از زندگی او را– اگر نگوییم همه اش را– به خود اختصاص دهد، طبیعی ست که او واکنش نشان دهد. این حق فطری و طبیعی اوست. نیست؟

***

در دهه پنجاه، مجله «زن روز» در چند شماره پیاپی، مطالبی را درباره ازدواج مجدد مرد زن دار و نظر مردان و زنان نسبت به این موضوع به چاپ رساند. در میان آن ها، نامه های چند زن بیوه جلب توجه می کرد. آن ها نوشته بودند که هیچ کس موقعیت شان را درک نمی کند و آن ها هم حق حیات دارند و می خواهند از مواهب زندگی بهره مند باشند. در آن نوشته ها آمده بود که زن های دیگر دست از خودخواهی بردارند و حق حیات آن ها را نادیده نگیرند. در جامعه ای که کم تر جوان مجردی حاضر به ازدواج با زن بیوه می شود، حرف آن نامه ها خیلی تلخ جلوه می کند. ... چه کسی راست می گوید؟ حق با چه کسی ست؟                                                                              

ماهنامه زنان- شهریور 1380