به چیزی كه دل ندارد، دل نبند
ناصر صفاریان
حكایت همیشگی كیمیایی، حكایت زخم و حكایت تنهایی ست. قهرمانهای او همیشه زخمیاند و تنها. اما حكایت زخمخوردگی، حكایتی دو گانه است. اگر این زخمخوردگی و تنهایی، بر آمده از دل واقعیت باشد، فیلم هم اثر دلنشینی از كار در میآید، مثل «قیصر» ، «داش آكل» و «سلطان» . و اگر این مسأله، بدون دلیل عقلی یا حسی قابل باور به بافت فیلم راه پیدا كند، حاصلش اثری آشفته است، مانند «تجارت». «مرسدس» در میان آثار كیمیایی، منحصر به فرد است. قهرمان جدید كیمیایی و رفقای او، بدون هیچ پیشزمینهای، و بدون اینكه بر بستری مناسب قرار گیرند، درگیر یك موقعیت بحرانی میشوند. چیزی به نام «ظلم» وجود ندارد و آدمهای ماجرا نه در برابر ظلم قد علم میكنند و نه دست به انتقامجویی میزنند. آنها در شرایطی ساده و معمولی، اسیر بحران میشوند. هیچ خبری هم از گرهافكنی و گرهگشایی و اتكا به اصول دراماتیك نیست. این بار، همه چیز به عجیب و غریبترین شكل ممكن رخ میدهد. با این كه عنوانبندی ابتدایی و فصل شروع، عالی است و نوید دهنده تماشای یك فیلم خیلی خوب، این تصور زیاد دوام نمیآورد. نكته تأسفآور هم این جاست كه این بار، كیمیایی فكر همه جزئیات را كرده و توجه او به ساختار و جزئیات ساختاری میتوانسته فیلم خیلی خوبی پدید بیاورد. اما همه عوامل ساختاری در خدمت فیلمنامهای قرار گرفته كه مشكل اصلی است. كیمیایی كه همیشه قصهاش را خوب تعریف میكرد، این بار حساب و كتاب قصه را جدی نگرفته . در «مرسدس» ، تمام حواس كیمیایی متوجه جزئیات است، و مشكل هم همین جاست، چون مشكل «مرسدس»در كلیت اثر نهفته است.
قهرمان «مرسدس»، در بطن فیلمنامهای قرار میگیرد كه پایه و اساس آن بر منطق بنا نشده. او بیهوده درگیر میشود، بیهوده زخم میخورد، بیهوده خونین میشود، بیهوده عاشق میشود، بیهوده متحول میشود… و پایان بیهودهای هم رقم میخورد. پایان ماجرا اصلاً با معیارهای همیشگی كیمیایی نمیخواند و با دنیای او بیگانه است. قهرمان كیمیایی، از ابتدای فیلم مصیبت میكشد تا بنزی را كه نزد او امانت است، حفظ كند و سالم تحویل صاحبش بدهد، اما همین آدم، خیلی راحت، در آخر فیلم بنز صد میلیونی را به آتش میكشد تا – مثلاً - از تعلقات دنیوی و اموری كه باعث خدشهدار شدن روابط انسانی میشود، دوری گزیند. اما مسأله این جاست كه این بنز اصلاً مال او نیست، و تحول و دگرگونی او نمیتواند در آتش زدن بنز و نابود كردن صد میلیون تومان جلوه كند. آن وقت در همین شرایط، قهرمان داستان، موبایل را نگه میدارد و آن را از بین نمیبرد تا با دختر مورد علاقهاش صحبت كند. حتی اگر فرض كنیم كه بنز متعلق به خود اوست و میخواهد با آتش زدن آن، آزادگی و عزت نفس خود را به رخ بكشد، چرا نسبت به موبایل چنین حسی ندارد؟ چه طور بنز نشان مادیگرایی است و موبایل، سمبل ارتباط عاطفی و انسانی؟!
«مرسدس» - كه پایه و اساس آن بر ماجرایی عاشقانه بنا شده - از عشق تهی ست. عشق«مرسدس» هم مثل زخم آن، در بیهودگی رقم میخورد. شخصیت نخست فیلم با عشق روبهرومیشود و به آن رو میكند. اما آن چه میبینیم، «دوستی» هم نیست، چه رسد به «عشق». قهرمان داستان قید همه چیز را میزند تا به دختر مورد علاقهاش برسد؛ اما آن چه میان این دو بوده و ما در فیلم میبینیم، چند برخورد كوتاه و گذراست، و چیزی نیست كه به شكلگیری عشق منجر شود.
لئوناردو داوینچی میگوید: «عشق بزرگ، ثمره شناخت بزرگ است. هیچ كس نمیتواند تا نسبت به كسی یا چیزی شناخت پیدا نكرده به آن عشق بورزد ، و اگر كسی بدون شناخت به كسی یا چیزی علاقهمند شود، علاقهاش نیز به اندازه شناختش كم خواهد بود.» عشق «مرسدس» براساس كدام شناخت شكل میگیرد كه این همه وسعت و عظمت داشته باشد تا عاشق، همه چیز را فدای معشوق كند؟ عشق «مرسدس» اصلاً عشق نیست، چه در نگاه اول چه در برخورد هزارم. این دفعه كیمیایی به سادگی از كنار دل و دلدادگی گذشته. همه چیز سرد و بیروح است و تك صحنههای پرشور و حال، كمتر از همیشه. كاش یكی از دیالوگها - كه چند بار هم تكرار میشود - بر همه جای «مرسدس» سایه افكنده بود: «به چیزی كه دل نداره، دل نبند.»
ماهنامه فیلم– مهر 1377