ستاره های من
ناصر صفاریان
خیلی اهل بازی ستاره دادن به فیلم ها نیستی. روی کلمه «بازی» تاکید داری. چون نباید زیاد جدی گرفتش. یک جور اظهارنظر بدون دلیل است. درواقع جایی و مجالی برای چگونگی انتخاب ها و چرایی ستاره ها نیست و سوءتعبیر ایجاد می کند. در روزگاری که خود نقد و تحلیل هم مایه سوءتعبیر است، حالا چه کاری ست آدم بیاید بیش ترش کند؟! جشنواره که باشد، وضعیت بدتر است و دیدن فوری و فوتی آثار، نتیجه اش می شود اظهار نظر آنی و اغلب بی تامل. ابراز نظری که نیازی نیست تا تماشای دوباره و تعمق بسیار؛ همین چند روز و چند ساعت بعد هم که فیلم ته نشین شود در ذهنت، احتمال بسیاری هست برای تغییر نظرت. گرچه کم تر پیش می آید و بعید است تغییر نظر صد در صدی.
می ماند کمی جا به جا شدن اسم ها و کم و زیاد شدن ستاره ها. مدت ها از بازی دور بوده ای و امسال به لطف فیس بوک، هر شب و نیمه شب، بعد از برگشتن از سینما، به فیلم های جشنواره ستاره می دهی. ستاره هایی که نمی توانی برای هیچ فیلمی سه تا بیش ترش کنی. این طوری می شود که می رسی به شش فیلم سه ستاره: عصبانی نیستم (رضا درمیشیان)، خانه پدری (کیانوش عیاری)، زندگی مشترک آقای محمودی و بانو (روح الله حجازی)، چند متر مکعب عشق (جمشید محمودی)، شیار ۱۴۳(نرگس آبیار) و فرشته ها با هم می آیند (حامد محمدی).
شب اول و اولین ستاره ها مشکلی ندارد. از شب بعد است که مشکل شروع می شود و شب های بعدی بدتر می شود. تردید های خودت و سوال های دیگران. این که آیا این سه ستاره به این شش تا، یعنی این ها برابرند و ارزش یکسان دارند؟ خودت هم می دانی نه. حداکثر کاری که در این بازی از دستت بر می آید این است که نیم ستاره به یکی اضافه کنی یا کم کنی که مثلا نشان دهی این یکی از آن یکی بالاتر یا پایین تر است. به همین خاطر به برف (مهدی رحمانی) دو ستاره و نیم می دهی. فیلمی که به نظرت پایین تر از آن شش تاست، ولی فیلم خوبی ست. رابطه ها را خوب درآورده، بازی ها خوب است و بحران خانواده را باور می کنی. فیلم تاثیرگذاری هم هست و مدام نهیب می زند که چرا نیم ستاره کم تر از آن بالایی ها دارد؟
هرچه جلوتر می روی، بیش تر امکان مقایسه پیش می آید و مدام در پسِ ذهنت این است که چون به آن فیلم دیشبی فلان قدر ستاره داده بودی، فیلم امشب هرچه هم خوب باشد از آن دیشبی که بهتر نیست. ستاره های قبلی را هم که نمی شود مدام تغییرش داد. دستت بسته است و مجبوری همین طوری با این نگاه مقایسه ایِ نامربوط بروی تا آخر. این طوری می شود که می رسی به سه فیلم دو ستاره: خط ویژه (مصطفی کیایی)، سیزده (هومن سیدی) و زندگی جای دیگری ست (منوچهر هادی).
این بار قطعیت و قاطعیت بیش تری داری برای این که خط ویژه را بهتر از آن دوتای دیگر بدانی. فیلمی تماشاگرپسند و دور از بی منطقیِ اغلب آثار تجاریِ این سال ها. هم موضوع جذاب است و هم ریتم خوبی دارد و راحت تا آخر می بردت. این همان چیزی ست که نه فیلم هومن سیدی دارد و نه فیلم منوچهر هادی. فیلم هر دوی شان یک جایی آن وسط ها تمام می شود و بیهوده کش می آید. سیزده که اصلا چند تا پایان دارد و هر بار فکر می کنی تمام شد. مهم ترین لطمه را هم از تدوینش خورده. حتی در همین شکل کنونی با تدوین دوباره و کمی کوتاه شدن، فیلم بهتری خواهد شد. البته بازی های خوبی دارد، درست مثل زندگی جای دیگری ست که یکی از بهترین بازی های حامد بهداد را می بینی. بهداد تا همان وسط های فیلم بازی هدایت شده و در واقع کنترل شده ای دارد و خیلی خوب است و آن آخرها دوباره همان بازیِ بیرونیِ مدلِ بهدادی می شود و بیرون زدن از قالب نقش.
به تمشک (سامان سالور) یک ستاره و نیم می دهی و بیش از قبل، مورد اعتراض دوستان قرار می گیری. دوست عزیزی بلافاصله کامنت می گذارد: «به تمشک خیلی با لطف نگاه کردید.» یکی از این صورتک های خنده هم پشت کامنتش می گذارد. احتمالا برای این است که مبادا ناراحت شوی. ولی ناراحتی ندارد که؛ می نویسی تا در مواجه دیگران با متن قرار بگیری و نظرها را بدانی. اصلا کامنت برای همین است دیگر. به نظرت فیلم سالور تا قبل از پایان بندی، می تواند فیلم تماشاگرپسند قابل اعتنایی باشد. با این حساب، یک و نیم ستاره که زیاد نیست.
گرچه به پایان خدمت (حمید زرگرنژاد) که می رسی و آن هم همین مشکلِ پایان بد و حتی پایان در پایان را دارد و یک ستاره بیش تر نمی گیرد، فکر می کنی این یکی از تمشک بهتر است و دست کم می تواند به اندازه آن فیلم، یک و نیم ستاره بگیرد. ولی ردکارپت (رضا عطاران) و همه چیز برای فروش (امیر ثقفی) را که می بینی و می دانی فیلم های حرفه ای تر و خوش سر و شکل تری هستند، باز هم یک ستاره می دهی. دلت با فیلم ها نیست. از آن فیلم هایی هستند که تمام که می شود می گویی «خب؛ که چه؟». فیلم ثقفی کش دار است و در مسیری حرکت می کند که گرچه ساخت حرفه ای اش را به رخ می کشد، ولی احساس می کنی فیلم نامه –در شکل خودش و با منطق خود فیلم- از نیمه کم می آورد.
البته می دانی که همه چیز برای فروش فیلم بهتری ست و علاوه بر فیلم برداری قابل توجهش، بازی های خوبی دارد؛ از نقش کوتاه حسین مسلمی نایینی تا صابر ابر و مریلا زارعی که بازی اش در این جا طبیعی تر و بهتر از شیار ۱۴۳ است که به خاطرش جایزه می گیرد. این ها را که بعدا مرور می کنی، می بینی بی انصافی کرده ای و می کنی اش دو ستاره. همین اتفاق برای
پنج ستاره (مهشید افشارزاده) هم می افتد و نیم ستاره اش را می کنی یکی. فیلمی ست برای جذب مخاطب، که اگر در تدوین دوباره، مقدمه بد و اضافه و صحنه های نامربوطش حذف شود، تله فیلم خوش ساختی جلوه می کند که به نظر می رسد مردم به خاطرش بلیت بخرند؛ چیزی که جز خط ویژه و شاید آرایش غلیظ، پیش بینی اش در مورد فیلم های دیگر سخت است. تله فیلم بودنش هم نکته عجیبی نیست. امسال خیلی فیلم ها تله فیلم هستند. یا از ابتدا تله فیلم بوده اند و بعد تبدیل شده اند، یا اساسا چارچوب تله فیلمی دارند حتی اگر تله فیلم نبوده اند.
بیش ترِ سوال برانگیز شدنِ این ستاره بازی هم از بارِ معناییِ کلمه «ستاره» است و این که خود ستاره یعنی امتیاز. در حالی که معیار ستاره دادن به فیلم ها، ربطی به این معنی ستاره ندارد و * یعنی ضعیف، ** یعنی متوسط، *** یعنی خوب، **** یعنی خیلی خوب و ***** یعنی عالی. دایره سیاه، که البته اغلب به دلیل در دسترس نبودنش روی کیبرد کامپیوتر، دایره سفید می شود و توخالی یا همان صفر هم یعنی بی ارزش. پس * یا ** خیلی زیاد نیست. شرایط امسال را هم نباید فراموش کرد. امسال با وجود توقع دیدن فیلم های عالی و بسیار خوب، سال پر ستاره ای نیست.
رنج و سرمستی (جهانگیر الماسی)، دل تنگی های عاشقانه (رضا اعظمیان) و روزگاری عشق و خیانت (داوود بی دل) را هر کاری می کنی راه نمی دهد به چیزی جز دایره سیاه. ولی گذشته از این سه فیلمی که دست کم می شد بهانه ایدئولوژیکی برای ساخته شدن شان تراشید، عجیب ترین فیلم امسال مردن به وقت شهریور (هاتف علی مردانی) است که آدم باورش نمی شود اصلا چرا ساخته شده و بازی گران شناخته شده ای مثل حمید فرخ نژاد و هانیه توسلی چه چیزی به اسم فیلم نامه خوانده اند که راضی به حضور شده اند. حاصل کار آن قدر پرت و غیرحرفه ای ست که باور نمی کنی فیلم خوب به خاطر پونه را پارسال همین کارگردان ساخته بود. البته این را باید گذاشت کنارِ نامزد شدن یکی از بازی گران ناآشنایش برای جایزه، تا اعجاب مربوط به این فیلم کامل شود.
عاشق ها ایستاده می میرند (شهرام مسلخی) در حد و اندازه ای پایین تر، لامپ صد (سعید آقاخانی) و خواب زده ها (فریدون جیرانی) برایت چیزی هستند میان دایره سیاه و نیم ستاره. نشانه هایی از تلاش و چند تا نکته که اسمش بشود ساختار دارند، ولی کلیت شان مغشوش و آشفته است. چیزی که در کلاشینکف (سعید سهیلی) هم با وجود حرفه ای تر بودنش دیده می شود و راه نمی دهد به بیش از یک ستاره. طبقه حساس (کمال تبریزی) هم جایی برای دفاع نمی گذارد. امید فیلم ظاهرا به فیلم نامه پیمان قاسم خانی بوده، ولی آن چه مایه کمی جذابیت شده همان طرح سیروس همتی است و بس، همان موضوع چند خطی. بقیه اش شوخی هایی از جنس کارهای تلویزیونی است و اصلا توقع را برآورده نمی کند. وقتی فکر می کنی، می بینی کمال تبریزی با کارگردان فیلم اولی فرق دارد و طبیعی ست که متوقع باشی. طبیعی ست که دلت بخواهد یک کمدی خوب ببینی. با این سطح توقع، فقط نیم ستاره می دهی.
به پنجاه قدم آخر (کیومرث پوراحمد) که می رسی، همه چیز سخت تر می شود. باید چه کرد با فیلمی که این همه بد بودنش را نمی فهمی؟ هیچ وقت فکر نمی کردی کارگردان دوست داشتنی ات فیلمی بسازد که گل یخ در مقابلش شاه کار باشد. نزدیک به نیم ساعت ابتدایی را تماشاگران سالن رسانه ها با بی میلی تحمل می کنند، ولی بعد با دست زدن و سوت زدن به صحنه هایی واکنش نشان می دهند که وجودش در فیلم پوراحمد عجیب است. همین عجیب بودن و همین انتظار نداشتن از پوراحمد است که باعث می شود به این یکی با قاطعیت دایره سیاه بدهی و بعد هم دچار تردید نشوی.
معراجی ها (مسعود ده نمکی) هم که آن قدر بد است که دلت می خواهد چند تا دایره سیاه بدهی جای یکی! به فیلم سازش کاری نداری و می خواهی ببینی خود فیلم چه طور است؛ همان طور که پارسال درباره رسوایی نوشته بودی که آغاز آشنایی ده نمکی با سینماست. ولی حالا این یکی اصلا ربطی به سینما ندارد. یک روحوضی تمام عیار است که شاید مردم به خاطر پیش زمینه قبلی و استفاده تبلیغی فیلم ساز از کشته شدن عوامل سر صحنه، به دیدنش بروند؛ ولی فکر نمی کنی فروش بالایی داشته باشد. حالا در ادامه نوشته سال گذشته ات، می توانی معراجی ها را پایان مسیر سینما بدانی برای مسعود ده نمکی. این بدترین کار ده نمکی، بدتر از سریال دارا و ندار و حتی بدتر از اخراجی های 2 است.
آرایش غلیظ (حمید نعمت الله) هم فیلمِ از دست رفته ای شده. شروع خوبی دارد و خوب هم ادامه می دهد. ولی نیمه را که می گذراند، به مسیر دیگری می افتد و سِیر تصادفی ماجرا در کنارِ کش دار شدن فیلم، چیزی از فضای منسجم دو فیلم قبلی نعمت الله، به ویژه بوتیک، به یادت نمی آورد. فیلمی که هنگام تماشای نیمه اولش تصور می کنی دو سه ستاره می تواند داشته باشد، جایی بین یک ستاره تا یک ستاره و نیم می ماند. امروز (رضا میرکریمی) هم در نگاه اول، فیلم یک ستاره ای به نظر می آید که اگر دل بدهی به آن و علاقه مند چنین فیلم هایی باشی، پتانسیلِ بیش تر دوست داشته شدن دارد. از جنسِ به همین سادگی ست و می توان گفت نمونه تکامل یافته آن مدل فیلم سازی است. پرویز پرستوییِ خوبی دارد و فضایی دل نشین. از آن فیلم های دلی، که اگر چند تا اتفاق در سیر روایت فیلم نامه حذف می شد و پایانش این گونه نبود، می توانست شاه کاری باشد برای خودش. با این حال، ستاره هایش تردید بسیاری برایت دارد و بیش از همه در مورد این مرددی و اشباح.
فیلم جدید مهرجویی را دوست داری. فیلم کاملی نیست. ولی فیلم بدی هم نشده؛ چه رسد به این که چنین فضایی برایش ایجاد شود و این همه نظر منفی بدهند درباره اش. فیلم نه فقط در قیاس با چند فیلم آخر مهرجویی و به ویژه چه خوبه که برگشتی، که با اتکا به خودش هم زیر متوسط قرار نمی گیرد. خبری از فیلم سازیِ «دورِ همی» و «همین طوری» نیست و از تصویرها پیداست با حوصله ساخته شده. بازی ها هم بد نیست. دختر جوانی که شباهت ظاهری و شباهت رفتاری و گفتاری اش یادآور گلشیفته فراهانی ست و فضاسازی کلی فیلم، می تواند دوست داشتنی باشد. روز نمایش فیلم در سالن رسانه ها، اغلب آمده اند تا از همان ابتدا کف بزنند و سوت بزنند و مسخره کنند، یا چند دقیقه ببینند و بروند؛ ولی فیلم این اجازه را نمی دهد. کسی بیرون نمی رود و جز دو سه مورد، امکان تمسخر فیلم و فیلم ساز فراهم نمی شود. ولی متاسفانه یک خبرگزاری که انگار با این پیش فرض، خبرش را از قبل آماده کرده، خبر خندیدن به فیلم را منتشر می کند؛ در حالی که فضای سالن رسانه ها در زمان نمایش فیلم مهرجویی اصلا قابل قیاس با زمان نمایش فیلم پوراحمد که خودت دیده بودی و فیلم کیمیایی که شنیده بودی نیست.
به گفته جهانگیر کوثری، تهیه کننده، فیلم برای نمایش در سالن رسانه ها کمی کوتاه شده و به گفته برخی، تغییراتی در تدوینش انجام داده اند. حاضران هم که براساس شنیده هایی از نمایش های قبلی فیلم در سالن های مردمی به تماشا آمده اند، با نسخه ای رو به رو می شوند که خیلی از آن ایرادها را ندارد. الان هم البته فیلم جای کوتاه شدن دارد، صحنه هایی از بازی امیرعلی دانایی که اغلب همین صحنه های خوب درنیامده موجب خنده تماشاگران می شود. احساس می کنی کلیت فیلم را دوست داری، ولی در جاهایی خوب نیست. در نهایت می رسی به دو ستاره. ولی ته دلت می گوید بیش تر هم می تواند باشد.
بزرگ ترین سرخوردگی جشنواره هم برایت دو فیلمی ست که بودجه خاص داشته اند و قصدشان این بوده که «بیگ پروداکشن» باشند: چ (ابراهیم حاتمی کیا) و رستاخیز (احمدرضا درویش). مهم ترین مشکل شان هم این است که تمام حواس فیلم ساز به عظمت «پروداکشن» بوده، نه حس و حال و قصه و آدم ها. حاصل هر دو هم شده فیلم های بی روحی که مهم ترین شخصیت های شان هلی کوپترها و اسب ها هستند. نمی توانی ارتباط برقرار کنی و این مدل فیلم سازیِ مثلا عظیمِ فارغ از روح را دوست نداری.
فیلم های بنی اعتماد، عسگرپور، مُکری، افخمی، کیمیایی و... را ندیده ای و در ترافیک جشنواره و بی برنامگی سالن رسانه ها، چند مستند و چند فیلم از بخش «نوعی تجربه» را که دوست داشتی ببینی از دست می دهی. جشنواره تمام می شود و می مانی با ستاره ها و تردیدهایت. این که آن یکی کم بود و این یکی زیاد؛ این که در گذر زمان تکلیف ستاره ها چه می شود؛ این که ستاره هایت چه قدر به سلیقه شخصی بسته است؛ این که...
در نهایت، بازی دل خواهت نیست این ستاره بازی. تصمیمت این است که هم چنان بی ستاره، چیزی بنویسی درباره فیلم ها. آخر سر هم ستاره شمردنت را کنار می گذاری و این شکلی نگاه می کنی که چه فیلم هایی به نظرت خوب بوده و چه فیلم هایی را دلت می خواهد دوباره ببینی. سهم سلیقه و علاقه ات از آن چه دیده ای، می شود شش فیلم: عصبانی نیستم، خانه پدری، زندگی مشترک آقای محمودی و بانو، چند متر مکعب عشق، شیار ۱۴۳ و فرشته ها با هم می آیند. دوست داری درباره این ها، سر صبر، مفصل بنویسی. پرونده انتخاب هایت را که می خواهی ببندی و بحث را تمام کنی، دوباره برمی گردی؛ یک «و» اضافه می کنی پشت این شش انتخاب و می نویسی: امروز، برف و اشباح.
ماهنامه فیلم- اسفند 1392