حرفهایی برای گفتن
ناصر صفاریان
در نخستین روزهای جاگیری بنیانهای انقلاب و شكل یافتن بنیادها و سازمانهایی كه كارشان ایجاد سر و شكل جدید نظام جدید است، محسن مخملباف تبدیل به چهرة شاخص قطب هنر انقلاب میشود و هستة اولیة نظرپردازی و اجرای هنر مورد نظر انقلاب زیر سایة ـ نام ـ او شكل میگیرد. هستهای كه جز محسن مخملباف، قیصر امینپور شاعر و حسین خسروجردی نقاش و تعدادی دیگر از اهل هنر اهل انقلاب را در خود دارد. محل جمع و نظر و كار این گروه، «حوزة اندیشه و هنر اسلامی» نام میگیرد. عنوان «حوزه» از محل تحصیل طلاب دینی میآید و تأكید بر «اندیشه»، نشانی از نظریهپردازی است و «هنر اسلامی» هم كه گویاتر از این دو. نام این تشكل، سنگینی ایدئولوژیكی بر خود دارد كه بعدها تعدیل و تلطیف میشود: «حوزة هنری». این تغییر همان چیزیست كه در اغلب چهرههای شاخص این جریان رخ میدهد، و بیش از همه در محسن مخملباف نمود مییابد.
مخملباف در گفتوگویی در دفاع از تغییر میگوید: «بعضیها در رودربایستی حرفهایی كه قبلاً زدهاند، میمانند. یعنی زمانی حرفی زدهاند و حالا میترسند اگر در آن حرفها تجدید نظر كنند، دیگران به آنها انتقاد كنند»1 همان طور كه از انیشتین نقل میكند: «تئوریها را از آن جهت بهناچار میپذیریم كه در آزمایشهای جدیتر بطلانشان به ما ثابت نشده است.»2 این گونه میشود كه مخملباف در ابتدای یكی از مقالههای خود مینویسد: «به بهانة نقد همة نقدهایی كه تاكنون «خواندهام» یا خود «نوشتهام».»3 این گونه است كه محسن مخملباف، اگر نگوییم تنها آدم، دستكم یكی از معدود انسانهای این سرزمین است كه از نقد خود و آنچه پشت سر گذاشته ابایی ندارد. نهتنها به قصد نفد، كه اصلاً خط بطلانی بر بخشی از گذشتهاش میكشد و ـ باز ـ خلاف عادت این دیار، این را اعلام میكند و ترسی هم ندارد.
امروز سایة مخملباف فیلمساز آنقدر بر مخملباف نویسنده سنگینی میكند كه اغلب او را كارگردان میدانند تا چیز دیگر ـ بهویژه در میان نسل جدید كه نوشتة جدیدی از او ندیده و نخوانده. ولی در آغاز، پیش از آنكه چلهنشینی آغاز كند و در خلوت، فیلمهای ندیدة سینما را تماشا كند و كتابهای سینمایی را دور خودش بچیند و شروع كند به خواندن و فراگیری، هنرش با قلم است و روی كاغذ. این ابتدای فعالیت را كه بر دورة تاریخی و فضای زندگی آن روزها منطبق كنیم، به نویسندهای میرسیم كه «چه گفتن» برایش مهمتر از «چهگونه گفتن» است. پس بیش از هر چیز، با مخملباف نویسندهای روبهرو میشویم كه حرف دارد و قلم و كاغذ و ادبیات، برایش جولانگاه اندیشههاییست كه «باید» به روی كاغذ بیاید و گفته شود. مخملباف نویسنده ـ بهویژه در آغاز ـ داعیهدار «هنر متعهد» است و انتخابگر «هنر برای مردم» بر «هنر برای هنر».
محسن مخملباف، متولد جنوب پایتخت است، درگیر ماجراهای سیاسی است و حتی تا حمله به یك پاسبان وخلع سلاح او و گلوله خوردن پیش میرود، چند سالی را در زندان میگذراند، علاقهمند و مورد حمایت مسئولان است و... پس همه چیز آماده است تا یك نویسندة ایدئولوژیك شكل بگیرد. فقر خانواده را كه بگذاریم كنار فضای جامعه/ زندگی مخملباف در پیش از انقلاب و نخستین سالهای آن، طبیعی ست كه امضای او را پای متنهای شعاری ببینیم. متنهایی در چهارچوبهای مختلف: نمایشنامه برای اجرا در مساجد، متن برنامه برای اجرا در رادیو، مقاله برای توضیح و تبیین هنر مورد نیاز شرایط جدید، نمایشنامه برای تلویزیون، فیلمنامه برای خود و دیگران، و قصه برای منتشر شدن. این گونه است كه سیاههای از شعار در قالبهای گوناگون شكل میگیرد و در دورة سرشار از شعار، مورد تأیید و تمجید و تشویق قرار میگیرد. از جمله، نمایشنامههای شیخ شهید (1360)، حصار در حصار (1361)، مرگ دیگری (1361) و تیر غیب (1361)؛ فیلمنامههای توجیه (1359)، زنگها (1363) و مشروطه مشروعه (1363)؛ مقالههای «مقدمهای بر هنر اسلامی» (1361) و «یادداشتهایی دربارة قصهنویسی و نمایشنامهنویسی» (1361)؛ فیلمهای توبة نصوح (1361)، دو چشم بیسو (1362) و استعاذه (1363)؛ و دو مجموعه داستان «ننگ» [12 قصه] (1359) و «دو چشم بیسو» [13 قصه] (1360).
در این میان، حرفهای نهچندان حرفهای بیانشده، گاه سر و شكل جذابی دارد و میتوان نشانههایی از ذوق و استعداد فیلمسازِ در آینده شاخص سینمای ایران را در آن دید. مثلاً مرگ دیگری، زنگها و بهویژه استعاذه كه از متن هم برمیآید قرار است با تعمق بیشتری حرفها را مطرح كند و با ساخت خوب آن توسط خود نویسنده، از ظرافتهای ساختاری هم بهره میبرد و در فضایی فراواقعگرا، از بقیة آثار آن دورة مخملباف پیشی میگیرد. البته فیلمنامهها و نمایشنامههای او ـ چه آنچه خودش ساخته و چه آنچه دیگران ـ جز چند چهرة شاخص آمده از قبل انقلاب و دارای تجربه، در قیاس با آن سالها و در رقابت با دیگران، پایینتر قرار نمیگیرد. ولی فیلمنامهها و نمایشنامهها را كه كنار بگذاریم، مقالهها و قصههای مخملباف این گونه نیست. كمتر ظرافتی در ساختار میبینیم و هرچه هست ـ اغلب ـ همان حرفهای متعهدانه است و آنچه مسئولیت گفتناش در وجود نویسنده بوده.
در جایی از فیلم گنگ خوابدیده ساختة هوشنگ گلمكانی، مخملباف چنین تعبیری دارد: «احساس میكنم به مرور، هنرمندتر شدم.» این اتفاق بهخوبی در آثار او خودش را نشان میدهد، چه در ادبیات و چه در سینما. هرچند كه به قاعدة ـ همیشگی ـ استثنای هر قانون، مثلاً فیلم شعاری شبهای زایندهرود هم پس از دورة شعاری اول به چشم میخورد. ولی در حوزة ادبیات، هم در قصه و هم در مقاله، منحنی رشد مخملباف ـ بیهیچ نزول ـ اوج میگیرد و نوشتههای او با فاصله گرفتن از آن دو مجموعه قصه منتشر شده در ابتدای كار حرفهای نویسندگی، به ادبیات حرفهای پهلو میزند. حتی آنجا كه مقالهای مفصل دربارة افغانستان است، یا در قالب نامه به رییسجهور حرفی مطرح میشود. گذشته از نگاهی كه از جزماندیشی و یكسونگری فاصله گرفته و با تكیه بر نسبیت، فضای دلنشینتری را بر نوشته حاكم میكند، ساختار نوشته و رعایت نكات حرفهای را نباید نادیده گرفت. نگاه كنید به این چند خط از قصه ـ گونه ـ ای كه آخرین كار منتشرشدة او در این زمینه است:
«گفت اونها چاپ میكنند. اسمت رو هم میزنند زیر عكست. بعد من مجله رو می دم دست دختره. اون میفهمه تو برای خودت كسی هستی. این اولین باری بود كه من دلم یكباره خواست كسی باشم، اما نه برای خودم، برای دیگری. برای آنكه كسی باشی، همیشه احتیاج به یك كس دیگری هست، كه تو برای او كسی باشی. و من حالا آن كس دیگر را داشتم، اما خودم كسی نبودم. درجا تصمیم گرفتم یك عكس خوب از یك ساختمان قدیمی بگیرم و كسی باشم.»4
سال 1343 فروغ فرخ زاد ـ شاعر مورد علاقة محسن مخملباف ـ منتخب اشعار خود را منتشر كرد. این كتاب دربرگیرندة شعرهایی از دورة اول شاعری فروغ هم بود. این نشان این است كه برخلاف آنچه امروز برخی ادعا میكنند، فروغ بر آن شعرها خط بطلان نكشیده بود و اگر چه حالا در سبكی دیگر شعر میگفت، آن محتوا را پس نمیزد ـ همان طور كه همان حرفها را در قالب جدید هم گفت. ولی زمانی كه مخملباف به فكر انتشار مجموعه آثار مكتوبش میافتد، بر جلد مربوط به قصهها، عنوان «منتخب» میآید و هیچ نشانی، نه از 12 قصة ننگ است و نه 13 داستان دو چشم بیسو. حالا دیگر مخملباف آنقدر حرفهای شده كه بداند آن قصهها در گذر زمان رنگ باخته، و داستانهایی مثل برادر حسن، مامان حاجیه و آقای نویسنده نهتنها در شخصیت پردازی قهرمان، كه در شكل روایت هم تكبعدی و تخت عمل میكنند. البته در این میان هم میتوان ظرافتهایی ـ هرچند اندك ـ در برخی قصهها از جمله شنبة موعود پیدا كرد؛ و با تورقی در همین داستانهاست كه ردی از پیوستن بعدی به جرگة اهل هنر را میتوان دید. مثلاً در همان سال 1359 و در اوج خط زدن و پاك كردن و نادیده گرفتنهای مشهور مخملباف كه جز همنسلان و همفكران خود كسی را لایق ـ حتی ـ به چشم آمدن نمیدانسته، در یادداشتهای روزانه، نقلقولی از احمد شاملو میآورد و یا در قصة فجر یاطه، شعری میآورد بر وزن «پریا»ی شاملو. گویی این اشاره، نه مربوط به آن قصه و آن سالها، كه چند خطی از مقالة جدید اوست دربارة دوست شاعرش قیصر امینپور، با تأكید بر حرفهای آن مرحوم دربارة مهدی اخوانثالث: «قیصر امینپور نه آنچنان بود كه جناح حاكم ایران كوشید از او یك عنصری شاعر بسازد و نه آنچنان كه جناح مقابل حاكمیت گمان برد او یك ژدانف است. قیصر امینپور كه من 28 سال میشناختم، فقط قیصر امینپور بود. همان سان كه فروغ فرخ زاد گفته است:پرنده فقط یك پرنده بود!»5
در كنار قصههای این دو مجموعه، مخملباف دو اثر داستانی دیگر به چاپ میرساند، كه از نظر كیفی با آنها فاصله بسیار دارد. داستان بلند حوض سلطون و رمان باغ بلور دو اثر قابل اعتناییست كه بهویژه تجربة او در رماننویسی میتواند امید كشف یك استعداد ماندگار در این عرصه را زنده كند. ولی این اتفاق نمیافتد، و باغ بلور تنها رمان او باقی میماند. مخملباف كه بعدها به تغییر شهره میشود، در سال 63 در حوض سلطون حرف هایی زده كه معنایی جز همان مهربانی و عطوفت بعدها اعلامشدهاش ندارد. در جایی از داستان آمده: «خواستم بزنم ب سینهام نفرینش كنم كه این بچه رو این طور داغدار كرده، ترسیدم كه بازم دامن خودمو بگیره. دعاش كردم. خادمی گفته بود هر كی از مردم بهت بدی میكند، دعاش كن.» مخملباف این بار یك زن را به عنوان شخصیت اصلی انتخاب میكند. چیزی كه نه در قصههای پیشین او، نه در فیلمها و نوشتههای تصویری و نمایشیاش، و نه اصلاً در فضای آن روز جامعه، متداول است و به آن پروبال میدهند. مخملباف كه پیش از این در مصاحبهای به مظلومیت زن ایرانی اشاره كرده بود و گفته بود «زن مستضعف دو بار مظلوم است، یكی برای مستضعف بودن و دیگری برای زن بودنش»، حالا اینجا شرح مصیبتهای زن را محور داستانی میكند كه شخصیتپردازی و فضاسازیاش بر تهمایهای از مبارزات انقلابی بنا شده. روایت اولشخص از زبان زن داستان اینگونه گفته میشود: « چند روز گموگور شدم. كجا؟ خودمم نمیدونم. حواسم كه سر جاش اومد، آفتابی شدم. رفتم خونه. جواهر خانم جوابم كرد. اثاثیهرم ورداشت عوض كرایة پسافتاده. چند روز رفتم خونه این و اون مهمونی. بعد هم ویلون كوچهها. دیگه از قنبر چیزی نمیخریدم. زهرم میخواستم از گبر میخریدم، از مسلمون نمیخریدم. حمومی جوابم كرد بود. كسی نمیزایید رخت شو بشورم. كارخونهها كارگر نمیخواستن. گفتم باید برم گدایی، دستم پیش ناكس دراز نباشه. شب پیش گارد ماشین خوابیدم. حالا شب، چه شبی؟ سیاه سیاه.»
باغ بلور هم در ادامة همین مسیر است. این بار حتی كتاب به زن تقدیم شده: « به زن، زن مظلوم این دیار.» همان ابتدا هم به سراغ موضوع میرود و از زنانهترین بخش زندگی میگوید. از زایمان: «لایه، درد زایمان را میشناخت، بار اولش كه نبود. دو بار قبلی موقعش كه شده بود، تیرة پشتش آرامآرام گرفته بود؛ طوری كه انگار قرار نیست اتفاقی بیفتد. آرام و طولانی. بعد رفتهرفته درد بیشتر شده بود. گرفته بود و رها كرده بود. چند دقیقه درد، چند دقیقه آسایش؛ تا بچههایش به دنیا آمده بودند.» و باغ بلور این گونه از زاویة دید دانای كل و سومشخص بیان میشود. قالب رمان هم این وسعت و این قابلیت را دارد كه نویسنده بینیاز از شعار، آدمها را كنار هم بچیند و به همه فرصت بدهد. همین باعث میشود به جای شخصیتهای ایستا (flat) در قصه های اول، اینجا با شخصیتهای پویا (round) طرف باشیم. چند خانواده در خانهای مصادرهای زندگی میكنند، و داستان، داستان آنهاست. داستان زنهای ساكن این حیاط. از دل این داستان، مخملباف تعمیمپذیری ایجاد میكند و مصیبت زن را در موقعیتهای گوناگون بیان میكند: «صورتش از كشیدة مرد خود میسوخت و گزگز میكرد: بزن، اما آرام. كسی خبردار نشود. زن را جلوی هزار مرد بزن و جلوی یك زن نزن! جلوی غریبهها بزن، اما جلوی در و همسایه نزن! گسترة حریم زن، حرمت مرد اوست به او. پس آهستهتر بیانصاف! شدید اما آهسته. كاریتر و دردناكتر. اما در خلوت. خومانی. خودم و تویی.» و نسبیت و مهربانی در اینجا هم مورد اشاره و ـ گاه ـ تأكید قرار میگیرد.
یك سال پس از باغ بلور، در سال 65، محسن مخملباف محبوبههای شب را مینویسد. تجربهای كاملاً متفاوت با آنچه تاكنون نوشته و گفته. همیشه قصه را اصل میدانست، چه در سینما و تئاتر، و چه در خود قصهنویسی. حتی تأكید داشت بر اینكه از سینمای ضد قصه خوشش نمیآید. ولی همزمان با شناخت نوعی دیگر از سینما، دنیای دیگری از ادبیات هم پیش چشمش گشوده میشود. فضای فراواقعی و تصویرسازی به جای قصهگویی در محبوبههای شب برآیند همین نگاه تازه است: «در همان سالها كه پنج ساله بودم از دواج كردم؛ با دختری از خیال و خانة همسایه، كه بزرگ تر از من بود و بچهای داشتیم كه در تنهایی آن ظهرهای خوابزده، او را به گردش میبردم.»
سال بعد، جراحی روح را مینویسد و با فاصلهگذاریای كه همان ابتدا استفاده میكند، باز هم تفاوت جدیدی را به رخ میكشد؛ فاصلهگذاریای كه در آخر میفهمیم بخشی از خود داستان بوده، نه ایدهای برای ایجاد فاصله. جراحی روح روایت شكنجههای یك مبارز سیاسی در زندان است و خواننده را كاملاً درگیر میكند و پس از پایان هم خواننده احساس میكند تمام آن شكنجهها ـ همچنان ـ مقابل چشمانش رژه میرود. روایت آنقدر تأثیرگذار و فضاسازی آنقدر هنرمندانه است كه گویی اصلاً داستانی در كار نیست و واقعیتی را پیش رو گذاشتهاند. شروعش این گونه است: «داستان سیاهی را برای شما مینویسم. این اجازه را از ناشر گرفتهام تا به خواننده بگویم كه بهتر است آن را نخواند.»
سال 68 هم مرا ببوس نوشته میشود. باز بر بستر مبارزة سیاسی و باز زندان. با این تفاوت كه عشق هم اینجا وجود دارد، حتی پررنگ تر از سیاست. و این همزمان است با طلوع عشق در اندیشة مخملباف، و ساخت فیلمهای بناشده بر عشق شبهای زایندهرود و بهویژه نوبت عاشقی.
مخملباف در گفتوگوی مشهورش با هفتهنامة «سروش»، شكل تدوینش را به نوعی ادبیات تشبیه میكند: «من سر مونتاژ، در دكوپاژم دخل و تصرف میكنم. برای مفهوم بهتر. نه اینكه سر و تهاش را به هم بچسبانم، به همان صورتی كه در دكوپاژ اندیشیده بودم. مثلاً دوست دارم صحنههای خبری و اطلاعاتی را سریع كار كنم تا وقت برای صحنه های حسی و دراماتیك بیش تر بماند. این نوع كار را در ادبیات هم میبینید. مثلاً سبك جلال آلاحمد و حذف حروف اضافه.» پس تنها مخملباف نویسنده نیست كه با حروف و ادبیات سر و كار دارد، كه مخملباف سینماگر هم اینگونه است. حتی اگر فقط وجه تدوینگریاش با ادبیات در مراوده باشد. فراموش نكنیم مخملباف، تدوینگر بسیار خوبی است.
1 - ذهن ناآرامـ گفتوگو با هوشنگ گلمكانی و احمد طالبینژاد
2- هنر همة هنر است
3- سینما همة سینماست
4- قصة من و لوبیتل
5- قیصر فقط قیصر بود ـ روزنامةاعتماد ملی- 28 بهمن 1386
کتاب سال مجله فیلم– اسفند 1386