سوز پاییز
ناصر صفاریان
سال گذشته، سامان مقدم فیلم كوتاهی ساخته بود به نام «من یه خبر بد دارم». این فیلم ماجرای پسر نوازندهای بود كه پدرش پس از سال ها اسارت باز میگشت و وقتی رفتار و روحیات پسرش را میدید، خودش را دوست پدر او معرفی میكرد و سرش را میانداخت پایین و میرفت. فیلم جمع و جوری بود كه لحظههای زیبایی داشت؛ مثلاً در یكی از صحنهها، پسر تمبك را روی زمین میگذاشت و رویش پارچهای میانداخت تا شكل و شمایل میز به خود بگیرد و خانه برای استقبال از پدری كه پسر را مطرب میداند آماده شود؛ و یا نماهای مربوط به اولین دیدار پدر و پسر پس از سال ها و داد و فریاد پسر بر سر پدر. حالا سامان مقدم، همین موضوع را دستمایه یك فیلم بلند قرار داده و «سیاوش» را ساخته است.
در فیلمنامه «سیاوش»، هیچ چیز بر اساس تصادف و اتفاق بنا نشده . حتی جاماندن پاكت عكس های هدیه در ماشین سیاوش هم اتفاقی برای پیشبرد داستان نیست. چون اگر پاكت هم جا نمیماند، دختر خبرنگار بالاخره باید برای مصاحبه به سراغ او میآمد، و در اصل ماجرا تفاوتی حاصل نمیشد.
وقتی سیاوش قبل از نخستین اجرای مستقل خود، به مزار پدرش میرود، مونولوگ های او، در وهله نخست فقط وجه اطلاعدهنده دار د و شاید وجودش تصنعی به نظر برسد، مانند جملههای «هنوز وصیتت رو دارم. آخرین جملهاش خوب یادم مونده: از خداوند متعال خواهشمندم مرا به فیض شهادت نائل گرداند.» اما وقتی معلوم میشود او آمده تا از پدرش اجازه بگیرد، حرف هایش یك جور درد دل تلقی میشود و دیگر اضافه نیست. اما مسئله این جاست كه ساختار مناسبی بر تمام روابط و شخصیت ها حاكم نیست. شخصیتپردازی هدیه، كه یكی از دو شخصیت اصلی ست، گنگ به نظر میرسد و شناخت مناسبی از او نداریم. حتی در مقر نیروی انتظامی كه منطق صحنه و پرسشهای افسر نگهبان این امكان را به وجود میآورد تا او از پدر و مادر و خانوادهاش بگوید، این اتفاق نمیافتد و این فرصت از دست میرود. هر چند كه در مقابل، ندانستن چگونگی ازدواج مادر سیاوش و عدم حضور ناپدری او، باعث شده كم تر دور و بر او را شلوغ ببینیم، و این به ایجاد حس تنهایی و بیكسی او كمك میكند. انتخاب بازیگری كه سن و سال زیادی ندارد و چهرهاش، معصومیتی كودكانه دارد، هم به همدلی بیننده كمك میكند. ضمن این كه حس و حال شخصیت هدیه هم بیش از هر چیز به چهره سرد و سنگی و نگاه های بیروح خود هدیه تهرانی مربوط میشود كه مناسب این نقش است، تا شخصیتپردازی كارگردان.
شخصیت اضافه جوانی كه مزاحم هدیه میشود، هم به یكدستی فیلم لطمه زده. در اولین صحنهای كه او را میبینیم. هدیه میگوید: «هی میگه چی بپوش، چی نپوش، آخه به تو چه؟ تو چی كاره مملكتی؟» و جوان هم در جواب اعتراض سیاوش میگوید: «دستت رو بكش نجس میشم.» برخلاف تصوری كه از این دیالوگها و تعریفكردن ماجرای دانشگاه و تذكر انضباطی بهخاطر حجاب پیش میآید، سر و وضع جوان اصلاً به این حرف ها نمیخورد و همه چیز بیش از آنكه بار اعتراض منكراتی داشته باشد، نشان از یك مثلث عشقی دارد، كه جا نیفتاده و باورپذیر نیست. رفتار تصنعی و غیرقابل باور خبرنگار داخل مقر نیروی انتظامی، اجرای بد خواننده گروه (كه در فیلمی درباره موسیقی، بدتر هم جلوه میكند) و زد و خوردهای داخل پارك جمشیدیه را هم باید به این نقاط ضعف اضافه كرد.
«سیاوش» یك رابطه عاشقانه و عاطفی دارد كه با فضاسازی خوب، دلنشین از كار در آمده. سیاوش و هدیه چون تنها هستند و كسی را ندارند، به هم انس میگیرند. در همان شبی كه سیاوش خبر بازگشت پدرش را شنیده و با بغض با هدیه حرف میزند، نخستین رگههای این عشق جلب توجه میكند. این كه اجرای پس از درد دل كردن با هدیه، با بقیه اجراهای سیاوش تفاوت دارد و او با روحیه بهتری روی سن حاضر میشود و دیالوگ هایی كه بهصورت جملههای كوتاه و معمولی به عشق سیاوش به هدیه اشاره دارد، نمونههای دیگری از شكلگیری این رابطه عاطفی ست. چیزی هم كه باعث انس و الفت آن ها میشود، علاوه بر تنهایی، تفاهم آن هاست.
عكس های درون اتاق سیاوش و عكس های نمایشگاه عكس هدیه، هر دو درباره جنگ است و دیدگاه مشترك آن ها را نشان میدهد. در صحنه زیبایی از فیلم، سیاوش و هدیه، هر دو وسط یك سالن خالی نشستهاند. دورتادور آن ها را صندلی های خالی پر كرده و جز آن دو كسی را در قاب نمیبینیم، بعد، دوربین از نمای نقطهنظر آن ها به سوی پرده حركت میكند و به جای شنیدن حرف های سیاوش، عكس های مختلفی از جنگ های گوناگون میبینیم. در نخستین عكس، نوشته درشت «No War» توجه را به خود جلب میكند و بعد یكییكی عكس هایی كه همان معنا را در خود نهفته دارد، پشت سر هم ردیف میشود. این تصویرها كه به قول سیاوش، حرف دل اوست، به پسزمینه ذهنی او اشاره دارد و این كه نظرش نسبت به جنگ چیست. و ازهمین جا میتوان دلیل فاصله میان او و پدری را كه شب تولد پسرش به جنگ رفته، فهمید.
حرف «سیاوش»، به میدان آمدن نسل دوم انقلاب و اشاره به شكاف میان این نسل و نسل اول است. پدری برای دفاع از آرمان یا آب و خاك، از سر شور یا از روی شعور به جنگ رفته تا دشمن جلو نیاید و مزاحم زندگی پسرش نشود. اما پس از شانزده سال كه بازگشته، عشق همسرش بر باد رفته و پسرش هم آن چیزی نیست كه شانزده سال تصویر ذهنیاش بوده.
از آن سو، پسر هم حرف های خودش را دارد و احترام میخواهد و حق انتخاب. پدر و پسر در ظاهر در دو سوی یك خط هستند؛ و خط هم كه ابتدا و انتها ندارد و این دو ممكن است روز به روز دورتر شوند. اما زیبایی فیلم در این است كه نشان میدهد این دو نسل هر چند در كنار هم نیستند، اما رو در روی یكدیگر هم نیستند. ببینید كه پسر، در كنسرت موسیقی پاپ، دف هم دارد، و ببینید پدری را كه از دو مغازهای كه پشت شیشه یكی از آنها گیتار وجود دارد، همان را انتخاب میكند و در مقابل آن مینشیند.
در مقر نیروی انتظامی، افسر نگهبان میگوید: «خیلی خب، مشكلی ندارین. بگین پدر و مادراتون بیان. بعد میتونین برین.» و سیاوش جواب میدهد: «حرف از پدر و مادر و سرپرست توی این سن خیلی درد داره.» كه این صحنه نشانهای ست از جدی نگرفتن نسل دومیها از سوی نسل اولیها. سیاوش میگوید كه دلش میخواسته موقع اجرای یكی از آهنگ هایش، عكس سربازهای ایرانی روی پرده پشت سرش بیفتد، ولی میدانسته كه اجازه این كار را ندارد. و به او میگویند كه این چیزها متعلق به او نیست. دلیل شكاف هم در همین نكته است، در همین خطكشی ها و تقسیم ها.
سیاوش در مقر نیروی انتظامی برمیآشوبد و فریاد میزند كه چرا او را بدون تحقیق و ندانسته به چنین جایی آوردهاند. راستی اگر شخصیت او را حفظ كنند و تحقیرش نكنند، او كه آرام و نجیب است، باز هم فریاد خواهد كشید؟
پایانبندی زیبای «سیاوش»، همان راه چاره شكاف میان دو نسل است. پدر مهربان و فداكار، دلش نمیخواهد زندگی پسرش را بر هم بزند و میرود تا آرامش او بر هم نخورد؛ و وقتی پسر به انتظار خاموش شدن شمع روی سنگ قبر میماند تا آن را به نشانه رضایت پدر بپذیرد، شعله شمع سرانجام خاموش میشود تا تأكیدی باشد بر تأیید نسل دوم از سوی نسل اول. نكته زیبای پایانبندی هم این است كه سیاوش، خاموشی شمع را نمیبیند و وقتی او میرود، شعله خاموش میشود. مشكل هم همین جاست، اگر نسل اول، نسل دوم را به صراحت تأیید كند، تصور شكاف هم هیچگاه پیش نمیآید. و دیگر نسل دوم از تنهایی و بیكسی لب به شكوه نمیگشاید و از سوز پاییزی نمیخواند.
دنیای تصویر- آذر 1378