زندگی سگی
ناصر صفاریان
برخلاف «بوفكور» ــ مشهورترین اثر صادق هدایت ــ كه مبتنی بر جریان سیال ذهن است و مدام با رفت و برگشت و جایگزینی زمانی، شخصیتی و زمانی/ شخصیتی روبهروییم، در قصههای كوتاه او همهچیز سرراست و مستقیم پیش میرود. اگر هم نیازی به ارجاع به گذشته و یا اشاره به آینده باشد، به شكل سنتی/ رایجی كه خواننده به آن خو كرده، با موضوع روبهرو میشویم: نقل قول، خاطره و رؤیاپردازی برای آینده. حتی وقتی به دنیایی فراواقعی وارد میشویم، این سرراستی حفظ میشود، مثلاً در«س. گ. ل. ل» كه قصهای مربوط به عصر فضاست، و یا «آفرینگان» كه مربوط به ارواح زرتشتیان در عهد كهن است. و در این میان،«سگ ولگرد» یكی از سادهترین و موجزترین داستانهای هدایت است.
«سگ ولگرد»، فضایی واقعگرا دارد و داستان با معرفی محیط شروع میشود: «چند دكان كوچك نانوایی، قصابی، عطاری، دو قهوهخانه و یك سلمانی و...» در دل این معرفی واقعگرایانه كه مثل همة آثار هدایت، كاملاً تصویریست، ردی از تفسیر میبینیم و تلقی مورد نظر نویسنده از همان ابتدا شكل میگیرد، و در همان صفحه اول متوجه میشویم با جامعهای تهی، ویران و منفعل روبهروییم:
ــ آدمها، دكانها، درختها و جانوران از كار و جنبش افتاده بودند.
ــ درخت چنار كهنی بود كه میان تنهاش پوك و ریخته بود.
ــ گنجشكها از شدت گرما خاموش بودند و چرت میزدند.
پس از فضا و موقعیت، به همین شیوه با شخصیت اصلی داستان آشنا میشویم: «دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار... ولی به نظر میآمد نگاههای دردناك پر از التماس او را كسی نمیدید و نمیفهمید». و میفهمیم كه دیگران در قبال آزار و اذیت او، نهتنها احساس گناه نمیكنند، كه كارشان را درست هم میدانند: «همه محض رضای خدا او را میزدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود...» به این ترتیب، در دل قصهای با فضای واقعگرا، با تمثیلی از یك جامعه و مردمانش روبهرو میشویم.
شخصیت اصلی داستان، نه یك انسان، كه یك سگ است. با توصیف هدایت میفهمیم كه این سگ با سگهای دیگری كه در آثار او وجود دارند، متفاوت است. مثلاً هدایت در «بوفكور» مینویسد: «حس میكنم كه این دنیا برای من نیست. برای یك دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش چاروادار و چشم و دلگرسنه است ــ برای كسانی كه به فراخور دنیا آفریده شدهاند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلوی دكان قصابی كه برای یك تكه لثه دم میجنباند، گدایی میكنند و تملق میگویند». و یا: «تصمیم گرفتم بروم. بروم خودم را گم بكنم، مثل سگ خورهگرفته...» ولی در «سگ ولگرد» قهرمان داستانش را اینگونه توضیح میدهد: «دو چشم با هوش آدمی در پوزه پشمآلود او میدرخشید. در ته چشمهای او یك روح انسانی دیده میشد... نهتنها یك تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت بلكه یك نوع تساوی دیده میشد».
سگِ داستان، مانند بیشتر شخصیتهای قصههای كوتاه، از ابتدا تا انتها شخصیت ثابتی دارد و تغییر شخصیتی خاصی در او نمیبینیم. پس طبیعیست كه او را دارای شخصیتی ایستا (flat) بدانیم تا پویا (round).اما با اشارههایی که به گذشته او میشود ــو البته خارج از فضای فعلی داستان قرار میگیردــ او در ذهن خواننده، شخصیتی پویا جلوه میكند. او در گذشته، در محیطی گرم و مهربانانه زندگی میكرده و هم غذایش سرجایش بوده و هم از نظر عاطفی تغذیه میشده. ولی حالا همهچیز عوض شده و او موجودی جداافتاده و وامانده است. و طبیعیست كه زندگی در دو محیط متضاد، دو نوع بودن میطلبد. این تضاد در قصه «سگ ولگرد» اینگونه توضیح داده میشود: «پیشتر، او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. خودش را موظف میدانست كه به صدای صاحبش حاضر شود، كه شخص بیگانه و یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند، كه با بچه صاحبش بازی بكند، با اشخاص دیده شناخته چهجور تابكند، با غریبه چهجور رفتار بكند، سر موقع غذا بخورد، بهموقع معین توقع نوازش داشته باشد. ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود... سابق، او باجرأت، بیباك، تمیز و سرزنده بود، ولی حالا ترسو و توسریخور شده بود. هر صدایی كه میشنید، و یا چیزی نزدیك او تكان میخورد، به خودش میلرزید. حتی از صدای خودش وحشت میكرد».
از دل همین رجوع به گذشته است كه میفهمیم همه وظایف را بهخوبی انجام میداده. اما بههرحال، درست مثل دنیای آدمها ــ دنیایی كه قصه بر مبنای تمثیلهای آن بنا شده ــ از «صاحب»اش دور میماند و صاحبش «دیگر» سراغی از او نمیگیرد. و در دل فضای جدید، حسی جدید به بار مینشیند: «حس میكرد كه جزو خاكروبه شده. یك چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود». خود هدایت هم در نامهای برای محمدعلی جمالزاده مینویسد: «از هر كاری زده و خسته و بیزارم و اعصابم خرد شده. مثل یك محكوم و شاید بدتر از آن، شب را به روز میآورم و حوصله همهچیز را از دست دادهام». و البته هنوز نمیدانیم اینهمه تلخی و اینهمه ناامیدی و اینهمه یأس در زندگی صادق هدایت بزرگ، تا چه حد به آن دختر جوان و رفتنش از زندگی او برمیگردد.
در این بین، یك نفر از بیرون این جامعه از راه میرسد. كسی كه مثل دیگران نیست. كتك نمیزند. بدوبیراه نمیگوید. و در یك كلام، اهل مهربانی است. او سگ را نوازش میكند و به او غذا میدهد. و حالا شخصیت داستان جانی دوباره میگیرد. پس یعنی هنوز هم كسانی هستند كه با بقیه فرق دارند؟ امید دوباره جوانه میزند. «آیا ممكن بود یك صاحب جدید پیدا كرده باشد؟» اما مرد سوار ماشینش میشود و... میرود و میرود و میرود. ولی این بار، طعم محبت آنقدر دلنشین بوده و این محبت و نوازش آنقدر امید داده، كه نباید از دستش داد. «بیدرنگ دنبال اتومبیل شروع به دویدن كرد. نه، او این دفعه دیگر نمیخواست این مرد را از دست بدهد. لهله میزد و با وجود دردی كه در بدنش حس میكرد با تمام قوا دنبال اتومبیل شلنگ برمیداشت و بهسرعت میدوید». اما كسی نگه نمیدارد. بهار خیلی زود تمام میشود. دوباره خزان میشود. و شخصیت اصلی داستان میفهمد كه آن نوازش و آن محبت، از سر گذران وقت بوده. چیزی كه شاید از نظر آن مرد خیلی «معمولی» باشد و درمورد خیلیهای دیگر در خیلی جاهای دیگر تكرار شود.
از اینجا به بعد، شخصیت اصلی داستان فرومیریزد و حس میكند نباید جلوتر برود: «رفت در یك جوی كنار كشتزار، شكمش را روی ماسه داغ و نمناك گذاشت، و با میل غریزی خودش كه هیچوقت گول نمیخورد، حس كرد كه دیگر از اینجا نمیتواند تكان بخورد». و در چنین شرایطی به مرگی تن میدهد كه شیرین است و رهاییبخش از اینهمه تباهی: «عرق سردی تمام تنش را فرا گرفت. یك نوع خنكی ملایم و مكیفی بود». و در چنین بودنی، چه چیزی بهتر از نبودن؟ و در دل ناامیدیها، چه چیزی بهتر از امید مرگ؟ و چه چیزی بهتر از نظر خود هدایت: «روی زمین ساز هست، پول هست، شراب هست، خواب هست، فراموشی هست، عشق هست، دوندگی،گرسنگی، گرما، سرما، تشنگی، گردش و حتی امید خودكشی هست.»
ماهنامه فیلم
بیست/ اردیبهشت/ هشتادودو