این سایه و آن روشن
ناصر صفاریان
* زیر عنوان فیلم،نوشته میشود: كاری از مدرسه كارگاهی فیلمنامهنویسی، و هیچ نام و نشانی از « عروسك پشت پرده » نیست ؛ و در عنوانبندی پایانی بر تماشاگر منت میگذارند و نام قصه را مینویسند، اما هیچ اسمی از صادق هدایت به میان نمیآید. ولی بر خلاف این بیاحترامی و بیاعتنایی به داستاننویس بزرگ ایران، شالوده فیلمنامه بر قصه كوتاه هدایت بنا شده و اندك جذابیت فیلم هم از آن میآید - هر چند كه نمیتوان انكار كرد در این جا هم مانند دیگر كارهای میرباقری، با بازیهای روان و یكدست و ظاهری خوش آب و رنگ روبهرو هستیم. آن چه در كتابهای صادق هدایت اهمیت دارد، «نگاه» هدایت است كه برآمده از دل همین جامعه است. اما تنها چیزی كه حتی حضور كم رنگی هم در «ساحره» ندارد، همین نگاه است.این كه نویسندگان مدرسه كارگاهی فیلمنامهنویسی، در داستان اقتباسی خود تغییر ایجاد كرده باشند، به خودی خود هیچ عیبی ندارد، اما این كه هیچ اثری از روح داستان هدایت را نمیتوان در این جا سراغ گرفت، خیلی عجیب است. وقتی قرار است هم ظاهر ماجرا تغییر كند و هم باطن آن، هیچ واژهای جز «تحریف» نمیتوان برای آن به كار برد.
« عروسك پشت پرده » ، مانند اغلب آثار او، نقد فرهنگ و سنت حاكم بر جامعه است، اما «ساحره» تابلویی سطحی و زودگذر از قالب ظاهری این داستان است كه بیش از هر چیز قصد دارد یك اثر سرگرمكننده باشد كه البته نیست. داستان هدایت درباره یك پسر كمرو و خجالتی ایرانی است كه در ارتباط برقرار كردن با جنس مخالف مشكل دارد و حتی در پاریس هم نمیتواند با خودش كنار بیاید و درون و برونش را یكی كند. موقع ترك مدرسه، ناظم به او میگوید: «كمتر خجالت بكشید، كمی جرأت داشته باشید، برای جوانی مثل شما عیب است.» و در توصیف او آمده: «از بس كه گوشت تلخ بود، دوست و هم مشرب هم نداشت.» داستان هدایت از پاریس آغاز میشود، اما او گذشته را پیش میكشد تا یادمان بیاورد كه این «بیجرأتی» برآمده از تربیت خانوادگی ست: «مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود كه در ایران میان خانوادهاش ضربالمثل شده بود و هنوز هم اسم زن را كه میشنید از پیشانی تا لالههای گوشش سرخ میشد... پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند.»
بر اساس همین پیش زمینه است كه روی آوردن او به یك مجسمه، قابل باور و پذیرفتنی ست، چون خودش هم یك مجسمه است . به این جملههای هدایت دقت كنید: «]پدر و مادرش[ یك پسر عفیف و چشم و دل پاك و مجسمه اخلاق پرورانیده بودند كه به درد هزار سال پیش میخورد.» او به عنوان یك انسان، در درون خود نیازی حس میكند كه باید برطرف شود، اما به عنوان یك مجسمه اخلاق كه مغزش از تفكرات پیشینیان پر شده و خود را در میان باورهایی كه به او تزریق شده اسیر میبیند، راهی برای توجه نشان دادن به نیاز درونیاش پیدا نمیكند و با حسرت به شرح معاشرتهای همكلاسیهایش گوش میدهد. به همین دلیل هم هدایت در مورد علاقه او به مجسمه تأكید میكند: «خودش میدانست كه این میل طبیعی نیست!» با وجود این، به این میل غیرطبیعی رو میكند و عشق را در وجود او میجوید: «این مجسمه نبود، یك زن، نه بهتر از آن، یك فرشته بود كه به او لبخند میزد.» هدایت برای باورپذیری بیش تر رابطه مهرداد با عروسك، درباره ارتباط او با زنها توضیح میدهد: «نامزدش درخشنده را دوست نداشت. فقط از ناچاری، از رودربایستی مادرش به او اظهار علاقه میكرد.»
در«ساحره» هیچ پیش زمینهای كه علاقه بهرام را به عروسك نشان دهد، وجود ندارد. تنها یك دیالوگ كوتاه بهرام به گذشته او در پاریس اشاره میكند كه آن هم اگر نبود،بهتر بود. در این جا، به جای اشاره به آن علاقه و شور،گفته میشود: «دوستام به عنوان هدیه برام خریدن!» كمرویی و خجالتی بودن و مشكل ارتباطی مهرداد هم كه اصلاً در وجود بهرام نیست. یعنی همه چیزهایی كه میتواند علاقه بیمارگونه به عروسك را توجیه كند، در این جا كنار زده شده و رنگ باخته. در قصه هدایت، مهرداد آن قدر به عروسك دل باخته كه اصلاً به ازدواج فكر نمیكند. او پس از بازگشت به پاریس، به صراحت به مادرش میگوید: «من عقیدهام برگشته و تصمیم گرفتهام هرگز زناشویی نكنم.» دلیلش هم مشخص است: «تمامی زندگی عشقی او به همین محدود میشد.» نظر خانواده مهرداد هم برآمده از همان نگاه هدایت در اشاره به فرهنگ سنتی جامعه است: «]مادر[ این تغییر اخلاق را در اثر معاشرات با كفار و تزلزل در فكر و عقیده او دانست.» اما در «ساحره» ، بهرام خودش برای ازدواج پیشقدم میشود و پیشنهاد میدهد. جالبتر از این تغییر روحیه، دلیل آن است - كه در تعارض با درونمایه داستان هدایت قرار میگیرد. بهرام از كارش دفاع میكند و میگوید: «رعنا یك زن زنده است.» جالب تر از همه - والبته تأسفبارتر از همه - این است كه شخصیت اصلی داستان كه دارای نوعی مشكل روانی ست، در نسخه مدرسه كارگاهی فیلمنامهنویسی اعلام میكند كه با روانشناسی آشناست و روانشناسی خوانده!
مهمترین نكته قصه « عروسك پشت پرده » ، رویارویی تجدد و سنت و شكل این رو در رویی است. اما فیلمنامهنویسان آن قدر در بیان این مسأله دچار اشتباه شدهاند كه قضایا دقیقاً وارونه و تحریف شده است. در قصه هدایت، عروسك نمادی میشود از تجدد، كه پسر او را از فرنگ میآورد و با دلبستگی به او، در مقابل مادر وخانواده و سنت میایستد، اما در این جا عروسك خودش نوعی سنت است و پسر در برابر مادرش مطیع و سر به راه است و حتی برخلاف قصه كه مادر مخالف عروسك است. این جا مادر و عروسك وجه یكسانی دارند و بهرام در شب عروسی از مادرش میخواهد كه از بانو (همان عروسك) به رعنا حرفی نزند. در قصه هدایت، مهرداد از سنت میگریزد اما در «ساحره» ، بهرام كه سر و وضعی روشنفكرانه دارد، به تمام و كمال یك آدم سنتی ست. به حرفهای او توجه كنید: «رعنا باید رام بشه.برای فامیل من كار كردن زن كسر شأنه. برای عروسی كه تازه از ماه عسل اومده، زشته دوره بیفته و خودشو نشون بده.» ولی راستی چرا چنین آدمی با چنین طرز فكری و در حالی كه حتی معتقد است اهل هنر اهل دود و دم هم هستند، به سراغ یك بازیگر تئاتر میرود؟ (بگذریم كه در قصه هدایت آمده: «از تئاتر و سینما خوشش نمیآمد.») و راستی چرا این آدم مطیع در برابر سنت. به این سن و سال رسیده و تا به حال ازدواج نكرده؟ چه شده كه این آدم سنتی با یكی از همان دخترهای چهارده پانزدهسالهای كه مادرها برای پسرشان پیدا میكنند، عروسی نكرده؟ چرا این آدم سنتی، ناگهان متجدد میشود و خودش همسرش را انتخاب میكند؟ و چه طور این آدم سنتی دارای طرز فكر بسته و محدود - كه البته موسیقی كلاسیك هم گوش میدهد و از ترانه متنفر است - ناگاه چنین جمله حكیمانهای میگوید: «به جای عوض كردن دور و برمون، بهتره خودمونو عوض كنیم»؟! اصلاً صادق هدایت و قصه« عروسك پشت پرده» به كنار؛ آیا نویسندگان این فیلمنامه جوابی برای این تناقضهای موجود در «ساحره» دارند؟
گذشته از پنهان كردن ماجرای عروسك تا اواسط فیلم و سعی در ایجاد تعلیق، و پیش كشیدن حسادت زنانه و تغییراتی از این دست، متحرك بودن عروسك تغییری ست كه از تأثیرگذاری پایان اثر كم میكند. در داستان هدایت. درخشنده دخترعموی مهرداد نه از سر حسادت زنانه كه برای نزدیك شدن به او خودش را مانند عروسك میآراید و مثل او بر صندلی مینشیند. بیحركتی عروسك، پیشزمینهای ایجاد میكند كه حركت انتهایی آن در مهرداد - و مخاطب - شوك ایجاد میكند. اما در این جا كه عروسك همان ابتدا متحرك است، از تاثیرگذاری آخر هم خبری نیست. حتی كنار هم قرار گرفتن عروسك واقعی و عروسك دروغین هم نتوانسته تأثیرگذار باشد. آیا این تغییر غیرمنطقی به این دلیل نبوده كه عروسك متحرك به پشتوانه عروسك بودن، بتواند حركتهای موزونی داشته باشد كه برای بازیگران جاندار و غیر عروسكی سینمای امروز ایران ممنوع است، تا فیلم بتواند پرفروش شود؟ پیش كشیدن مسأله زنان و حسادت و حقوق آن ها هم دقیقاً برخلاف دیدگاهی ست كه در آثار هدایت وجود دارد. بر «ساحره» همان نگاه جامعه مردسالار حاكم است: زن خوب زنی است كه فقط اطاعت كند. ببینید زن هنرمندی كه به خاطر اثبات خوب بودن، كار وعلاقهاش را كنار میگذارد، به شوهرش چه میگوید: «همون جوری كه دوست داری: من، میز شام، موسیقی كلاسیك. میخوام همون چیزی باشم كه تو دوست داری.»
در قصه هدایت، ایجاد مشكل در رابطه مهرداد با عروسك، به خاطر احترام او به عشق درخشنده و سعی و تلاشی ست كه او برای جلب نظر پسر عمویش میكند. به همین دلیل او یك اسلحه میخرد تا عروسك را از بین ببرد. اما در «ساحره» چیزی كه باعث تبر دست گرفتن بهرام میشود تا عروسك را نابود كند، سقط جنین همسرش است و این كه او عروسك را قاتل بچهاش میداند. در حقیقت، در داستان « عروسك پشت پرده »، شخصیت نخست داستان به خاطر نامزدش این كار را میكند ولی این جا بهرام به دلیل چیزی كه نیمی از آن به خودش مربوط است، دست به این اقدام میزند. یعنی در «ساحره»، این مسأله در نوعی خودخواهی ریشه دارد تا بروز رگههایی از عشق در وجود شخصیتی دچار مشكل ارتباط با دیگران. در مورد تفاوت ظاهری « عروسك پشت پرده » و «ساحره»، میتوان به پایان تكان دهنده نوشته هدایت اشاره كرد كه در این جا از آن تاثیرگذاری بر مخاطب اثری نیست: «اما این مجسمه نبود ، درخشنده بود كه در خونش غوطه میخورد!» و در مورد تفاوت درونی دو اثر هم میتوان چند جمله از داستان هدایت نقل كرد. آیا «ساحره» توانسته مفهوم نهفته در دل این جملهها را - درك و - منتقل كند؟ «صورت بزك كرده زنها را دقت میكرد. آیا این ها بودند كه مردها را فریفته و دیوانه خودشان كرده بود؟ آیا اینها هر كدام مجسمهای به مراتب پستتر از آن مجسمه پشت شیشه مغازه نبودند؟ سرتاسر زندگی به نظرش ساختگی، موهوم و بیهوده جلوه میكرد.»
ماهنامه فیلم– مهر 1378