دلنوازیهایِ آرامآرامِ یک پری
ناصر صفاریان
من
پریِ کوچکِ غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبکِ چوبین
مینوازد آرامآرام 1
فروغ فرخزاد
نامههای هر آدمی، حتی معمولی و ناشناخته، حتی بدون جذابیت برای دیگران، به هر حال، منبع مهمیست برای آشنا شدن بیشتر و شناختِ بهترِ دیگران از او. یعنی اگر نامۀ گویا هم نباشد و قالب نامه بهانهای برای گفتن حرفی خاص، باز در ابتداییترین شکلِ بیان و معمولیترین حالتِ ممکن هم حرفی دارد و نکتهای. اتفاقا هر چه معمولیتر باشد و هر چه بی آدابِ جمعیتر، بیپیرایهتر و سرراستتر است برای شناخت. چرا که هر نامه، بخشی از وجود نویسنده است و اگر از ابتدا هدف این نباشد که به قصد دروغ و پنهانکاری نوشته شود، هر چه روی کاغذ میآید تکهای از درون و نشانی از درونیات کسیست که مینویسد.
حالا اگر این را که بگذاریم کنارِ امرِ بدیهی و بی توضیحِ جذابیتِ همیشگیِ دانستن از نامهای مشهور، اهمیتش دوسویه میشود. هم نقش ارضای کنجکاوی مخاطب عام را دارد و هم به کارِ شناخت و شناساندن به مخاطبان جدیتر میآید. حالا اگر این دو امر بدیهی را بیاوریم در کنار آدمی در جایگاه فروغ فرخزاد، هر دو سو وسعت بیشتری به خود میگیرد. به خصوص که از خاطر نبریم، نه فقط در این چند دههای که از زندگی و مرگ او گذشته، که در تمام دورههای نامآفرینی و درخشش زنان ایرانی، هیچ کس به اندازه فروغ در موقعیتی چنین اسطورهای قرار نگرفته است.
نامههای فروغ از نظر نگارشی و مثلا از زاویۀ فاخر بودن متن، اتفاقا ارزش خاصی ندارد و نامهها نه فرم و ساختار عجیبی دارد و نه حاوی ادبیاتیست که به خودی خود، متنی متکی به واژه و جملهبندی باشد و سرپا در قالبی ادبی. هر چه هست در محتواست و همه چیز به سادهترین شکل. طوری که انگار فروغ به عنوان نویسنده، جلوی روی گیرندۀ نامه/ مخاطب نشسته و دارد حرف میزند. این همان چیزیست که در اعتقاد فروغِ شاعر هم وجود دارد و معتقد است به استفاده از کلمههایی که ظاهرا شاعرانه نیست و از دلِ زندگی روزمره میآید: «اگر شاعر امروز صمیمی باشه، طبیعیست که زبانش هم یکدست میشه و کلمات هم به راحتی توی شعرش میآن.»2 گرچه نمیتوان و نباید این نگاه را به کلیت شاعری و کلیت نامه نویسیهای دیگران تعمیم داد و مثلا فاخرنویسی در نامههایی که به خودی خود، به قطعهای ادبی بدل میشود را کنار زد، ولی میتوان به ساده نویسی در نامههای فروغ رسید. فروغی که عادت دارد در روزمرگی زندگی هم گاهی به جای تماس تلفنی یا فرستادن پیغام شفاهی، نامهای بنویسد و بفرستد برای دوستی که در همین تهران زندگی میکند. مثلا نامهای که برای سیروس طاهباز مینویسد تا برای تاخیر در ارائه مطلبش به مجله، عذرخواهی کند. یا مثلا آنچه فراتر از یادداشت به معنای متداولش است و معمولا زمان حضور در کافه یا رستوران، در حدواندازۀ نامه مینویسد و به پیش خدمت کافه میدهد تا عصر آن روز یا فردا به دست فلان دوست برساند. عادت به ساده نویسی به اندازهایست که حتی وقتی نامهای رسمی خطاب به مجله فردوسی مینویسد، باز با چنین نثر و لحنی طرفیم: «در اولین مرحله آرزویم این است که شما را با مطالعۀ نامۀ طولانیام خسته نکنم. من عادت ندارم زیاد حاشیه بروم و حتی تعارف معمول را بلد نیستم. به همین جهت، منظورم را بدون هیچ تشریفاتی بیان میکنم.»3
در خاطرات سفر اروپا هم که با عنوان «در دیاری دیگر» در مجله فردوسی منتشر شده، نثر و لحن روانی پیش روی ماست. طوری که در کنار جملههایی مثل «من میخواستم یک زن، یعنی یک بشر باشم. من میخواستم بگویم که من هم حق نفس کشیدن و فریاد زدن دارم»، چنین شاعرانگیهایی هم داریم: «از پنجره است که انسان میتواند به افقها چشم بدوزد. در چهاردیواری، زمان تنها پنجرهای است که بین ما و دنیای خارج رابطهای ایجاد میکند. پنجرهای به طرف نور، پنجرهای به طرف خورشید، پنجرهای به طرف آنچه که زیبا و خواستنی است.» ولی توصیفات این شکلی هم در متن هست: «پیرزنی که خیلی هم چاق و ضخیم بود مرا به اتاقم هدایت کرد و در همان جا بود که با یک دختر دیگر ایرانی آشنا شدم و این آشنایی برای من نعمت بزرگی بود.»4
این شکل ترکیب در اغلب نامههای فروغ دیده میشود و هم جملههایی هست که میتواند حرف کلی باشد و یک جور بیان نظر و هم بخشهای خصوصیتری که به سمت توضیح و توصیف و درددل میرود. این مدل را میتوان هم در نامههای نوشته شده برای پدرش دید، هم برای برادرش و هم برای ابراهیم گلستان. به عنوان مثال، در آخرین نامه به فریدون، در کنار درددلی که میگوید «نمیدانی چهقدر غصهدار هستم و قلبم چهقدر گرفته. ممکن است تا آمدن شماها من خفه شده باشم. فایدهاش چیست، فایده تمام این کارها چیست؟ تا حالا من خوشحال بودم که اقلا تو از آنجا راضی هستی و کار میکنی و کارت این همه موفقیت پیدا کرده.»5، این را هم در کنارش میبینیم: «آنهایی که امروز صد دفعه عکس تو را توی مجلاتشان چاپ میکنند و بهزور بهخورد آن بقیه میدهند و فردا هیچ کاری ندارند غیر از آنکه هرجا مینشینند از تو بد بگویند و هرجا مینویسند از تو بد بنویسند.»6 این حرف آن قدر برای فروغ جدی و مهم است که تبدیل به یکی از مهمترین شعرهایش میشود: « و این جهان به لانۀ ماران مانند است/ و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست/ که همچنان که تو را میبوسند/ در ذهن خود طناب دار تو را میبافند»7
جز آنچه در زمان زنده بودن فروغ منتشر شده، پس از مرگ هم نامههای زیادی از او انتشار یافته؛ از همان اسفند 1345 در جنگ آرش، یعنی یک ماه پس از مرگ او، تا سالهای بعد و منتشر شدن نامههایی که اغلب نزد نزدیکان او بوده، از جمله نامههایی که فروغ بعد از آوردن حسین منصوری از باباغی و قبول سرپرستی او، برای نورمحمد، پدر حسین نوشته و یک سال و نیم پس از مرگ فروغ در هفتهنامه بامشاد به چاپ میرسد.8 ردِ اولین نامههای منتشرنشدۀ او در پس از انقلاب را هم میتوان در مجله آدینه سراغ گرفت؛ دو نامه فروغ به پدرش که نزد گلوریا (کولی)، خواهر فروغ بوده و در اختیار آیدین آغداشلو قرار میدهد تا در دسترس همه قرار گیرد. این نامهها با حذف چند جمله، در ویژهنامۀ نوروز 1374 این مجله به چاپ رسیده.9 در کنار این، باید از چاپ تعدادی از نامهها در کتابهای منتشرشده دربارۀ فروغ نام برد که اغلب کتابسازی و رونویسی از کتابهای قبلی از جمله جاودانه زیستن، در اوج ماندن دکتر بهروز جلالی و پریشادختِ شعر م. آزاد است.
با این حال، با توجه به پیشینۀ کنجکاویبرانگیزِ ازدواج و جداییِ فروغ، انتشار مجموعه نامههای او به همسرش، پرویز شاپور، را میتوان مهمترین اتفاق در این زمینه به حساب آورد. اتفاقی که با تلاش عمران صلاحی و با یاری کامیار، پسر فروغ و گلوریا، خواهر فروغ، به سرانجام میرسد و در قالب کتاب اولین تپشهای عاشقانۀ قلبم وارد بازار میشود؛ گرچه جز دو یادداشت کوتاه در حاشیۀ نامههای فروغ، خبری از نظر پرویز شاپور نیست و صلاحی نتوانسته به آن نامهها دست پیدا کند.10 کتاب شامل سه سری نامه است: آشنایی، زندگی مشترک و جدایی. نامههایی ساده و گویای علاقۀ فروغ به شاپور، در عین حضور روح سرکشی که متمایز از خواستههای یک زن خانهدار معمولی، به ویژه در آن دوره و به ویژه در شرایط بیرون از پایتخت است. با کنار هم خواندن این نامهها هم میتوان سیرِ نگاه و اندیشۀ فروغ را از شانزده سالگی تا بیستویک سالگی دید. گرچه این به معنای دوست نداشتن پرویز در انتها نیست و این علاقه را در عین خستگی از شرایط محیطی و درددل از دست روزگار، میتوان در آخرین نامهها هم مشاهده کرد. طوری که در یکی از نامههای قبل از ازدواج مینویسد: «پرویز جان، من گاهی اوقات فکر میکنم که نباید این چیزها را برای تو بنویسم و باعث ناراحتی تو بشوم. ولی خودت بگو اگر به تو ننویسم، چه کسی حاضر میشود به این همه شکایت من گوش بدهد و چه کسی مرا مظلوم و بیگناه خواهد شمرد. زندگی من هم تماشایی است. امشب دیگر همین قدر کافیست. خداحافظ تو تا فرداشب.»11 در آخرین نامۀ کتاب هم چنین میخوانیم: «پرویز بیشتر از این نمینویسم و نمیتوانم بنویسم. تو را قسم میدهم جان کامی و به یاد روزهایی که با هم زندگی میکردیم و همدیگر را دوست داشتیم و حالا حسرت یک لحظهاش را میخورم، اگر من بدی کردهام مرا ببخش. من عوض شدهام. خیلی عوض شدهام. من بچه بودم و حالا زندگی سخت مرا حیران کرده است. پرویز گذشته را فراموش کن و به خاطر این که من لااقل بتوانم اینجا با فکر راحت درس بخوانم گاهی اوقات برای من از حال کامی بنویس و مثل گذشته با من دوست باش.»12
عمران صلاحی، که علاوه بر دوست صمیمیِ پرویز بودن، با فروغ هم دوست بوده، در ابتدای مقدمه، خطاب به کامیار مینویسد: «زمانی که فروغ این نامهها را برای پرویز مینوشت، فکر نمیکرد که روزی فضول محلهای پیدا شود و توی نامههای خصوصی او سرک بکشد.»13 و کمی جلوتر چنین میگوید: «من فکر میکنم حالا وقتش است که این نامهها منتشر شود. حالا نه فروغ هست، نه شاپور، نه پدر و مادر فروغ، نه پدر و مادر شاپور. دیگر هیچ کس از هیچ کس رودربایستی ندارد!»14 این شاید مهمترین نکته باشد برای جامعهای چون ایران و مردمانی که مدام از اخلاقیات صحبت میکنند، ولی همیشه در رفتارشان ردی از این گفتار دیده نمیشود. مجید روشنگر، مدیر پیشین انتشارات مروارید هم دربارۀ مجموعۀ دیگری از نامهها و کارت پستالهای فروغ که نزد یکی از دوستانش بوده میگوید: «نخستین واکنش من این بود که زمان چاپ آنها اکنون نیست. در آن نامهها بیشتر مطالب دربارۀ مسائل زندگی خصوصی فروغ بود، و همچنین قضاوتهای حاد او دربارۀ افرادی که هنوز زنده بودند و هنوز هم زنده هستند. برخی از آن نامهها از چنان لحنی برخوردار بود که به نظر من ــدر صورت چاپ آنهاــ جیغ همه را در میآورد. نظر من این بود که زمان انتشار این نامهها باید تا سالهای سال به تعویق بیفتد. معهذا، برای آنکه یکتنه به قاضی نرفته باشم، با پوران فرخزاد، خواهر فروغ، در منزل ایشان ملاقاتی کردم و موضوع نامهها و فکر انتشار آنها را با ایشان در میان گذاشتم. ایشان هم نظر مرا تأیید کردند و به این ترتیب چاپ آن نامهها به آینده موکول شد و آن نامهها را عیناً به آن دوست دیرین فروغ برگرداندم. اکنون که دارم این سطور را مینویسم، افسوس میخورم که کاش نسخهای از آنها را نگاه داشته بودم.»15
گرچه مجید روشنگر تاکید دارد ««اهمیت تاریخی آن نامهها بسیار زیاد است و انتشار آنها ــدر زمان مناسب خودــ ضرورت حتمی دارد»16، ولی با توجه به روحیات برخی طرفدارانِ فروغ فرخزاد که اصلا حاضر نیستند او را جز در مقام اسطوره و جز در موقعیتِ پرستش نگاه کنند، به نظر میرسد «زمان مناسب» موردنظر مجید روشنگر، به ویژه در زمانۀ گسترش فضای مجازی و امکان اظهارنظر همگانی، هرگز فرا نخواهد رسید؛ گرچه تاکید روشنگر، بیشتر بر حفظ حرمت دیگرانیست که فروغ از آنها سخن گفته.
همان طور که در سال 1395 با انتشار دو نامۀ منتشرنشدۀ فروغ به ابراهیم گلستان، این مساله خودش را به آشکارترین شکل ممکن به رخ میکشد و ناگهان تعداد قابلتوجهی از علاقهمندان در صفحههای مجازی حاضر میشوند که همه معتقدند زندگی شاعر به شعر او ربطی ندارد و فقط باید شعر او را خواند و بس؛ و هر چه کرده به خودش مربوط بوده و ما را چه به زندگیِ او و نامۀ او و حرفِ خصوصیِ او. در ازدحامِ ناگهان پرتعدادِ طرفدارانِ «مرگ مولف»، کمتر کسی توجه میکند که نقد زندگینامهای هم یکی از روشهای کلاسیک و شناختهشدۀ نقد است. کسی هم علاقه ندارد به یاد بیاورد، پیش از این هم، نامۀ خصوصی از فروغ منتشر شده است؛ مثلا آنجا که به پدرش مینویسد: «حال من و پرویز و کامیار خوب است. کامیار با شیطنت و سروصدایش، پیوسته ما را مشغول میکند. در عرض همین دوسه دقیقهای که من سرم به نامه نوشتن گرم شده، او وضع اتاق را بهکلی تغییر داده. توری را کشیده و گلدان و گل را از روی بخاری انداخته و آبها را روی تخت ریخته، یک روزنامه اطلاعات را پاره کرده، بعد به سراغ بازوی من آمده و با چنگالهایش آنرا خون انداخته و بعد من مجبور شدهام بلند شوم شلوار او و ملافۀ تخت را به علت کثافتکاری او عوض کنم. حالا هم مشغول دستدرازی به نامۀ شماست. قلم را از دست من میکشد و کاغذ را میخواهد پاره کند. فکر نمیکنم با خواندن این قسمت از نامه من دیگر جای گلهای برای شما باقی بماند. از طرف من عمهجانم را ببوسید و عذراخانوم را سلام برسانید.»17 در این بین، این سوال به ذهن میرسد که آیا پیش از این که ابراهیم گلستان نامههای فروغ را به فرزانه میلانی بدهد تا این دو نامه و تعدادی دیگر را در کتابش منتشر کند، تعریف امر خصوصی، متفاوت بوده یا اساسا «عوض کردن کثافتکاری کامیار» و «بوسیدن عمهجان و سلام رساندن به عذراخانوم»، خصوصی، و به تعبیر مخالفان امروزی، زرد تلقی نمیشده و کمکی بوده به شناخت شعرهای شاعر و بس؟!
با این حساب، مشکل را باید در نگاه اسطورهای به فروغ جست و این که برخی طرفداران او که اغلب بیشناخت، دوست دارند بتی داشته باشند برای پرستش، با وضعیت متناقضی روبهرو می شوند وقتی میبینند کسی که برایشان سمبلِ آزادی زنان و پرچمدارِ اعلام و نمایش زنانگی بوده، در نامه به معشوق خود چنین مینویسد: «وقتی که بعد از دو هفته دوری، یک مرتبه صدایت را در سینمای پزارو شنیدم، فهمیدم که چهقدر دوستت دارم. آن قدر به هیجان آمدم که گریهام گرفت. بی تو مثل مومیاییها شدهام. هر طرف که سر میگردانم، انگار سرم به سنگ لحد میخورد. همین طور در این رویا هستم که میآیی و میدانم که نمیآیی. آن قدر نخواهی آمد تا دیگر اصلا امکان آمدن و با هم بودن برای هیچ کداممان موجود نباشد. بمیریم و وقتی داریم میمیریم، با تاسف و حسرت بمیریم، با خندیدن به تمام دیوارهایی که یک عمر دور خودمان ساخته بودیم و زندگیمان را میان این دیوارها خفه کردیم. پیش از این هم که به اروپا بیایم میخواستی مرا با خودت یک هفته به شمال ببری. یادت میآید؟! و من شبها کاری نداشتم جز این که چشمهایم را روی هم بگذارم و به این سفر فکر کنم؛ و آن قدر به این سفر فکر کرده بودم که وقتی نرفتیم، دیگر ناراحت نشدم. انگار که رفته بودیم و برگشته بودم. چه کنم که جز در خیال نمیتوانم آن چنان که دلم میخواهد با تو باشم. کاش میتوانستم جورابهایت را برایت بدوزم. کفشهایت را برایت واکس بزنم. احمقم. اما آرزویش را میکنم و زنی هستم که با همۀ گردنکشیهایش در برابر جنسیت خودش باز هم زن است. قربانت بروم. دلم به شکل دیوانهواری برایت تنگ شده. میخواهمت.»18 این عده از دوستداران فروغ، در برابر چنین نامهای، راهی پیشِ پا نمیبینند جز پاک کردنِ صورت مسالهای که روبهرو شدن با آن ساده به نظر نمیرسد. وگرنه کافیست بدانیم فروغ، مثالزدنیترین نمونۀ یکی بودنِ شعر و زندگیِ شاعر است؛ طوری که برای روایتِ زندگینامۀ او، به راحتی میتوان برای هر قسمت از روایت، شاهدی از شعر و مصاحبه و نامههایش آورد. ضمن این که هم شعر و هم زندگی فروغ، نشانِ بارزِ صراحت و نمایانگرِ درونیات اوست و متفاوت با مثلا پروین اعتصامی که در عین اعتقاد به منشِ آزادیخواهانه، شعرش را با فضای روزگار تطبیق میدهد و حرفش را با اشیا و به تمثیل بیان میکند: «من عقیده دارم هر احساسی را بدون هیچ قید و شرطی باید بیان کرد.»19
در نخستین صفحۀ کتاب اولین تپشهای عاشقانۀ قلبم، این بخش از نوشته/ نظر فروغ خطاب به پرویز آمده است: «دلم میخواهد آنقدر کوچک بشوم که به قدر یک پرنده باشم. آن وقت پر بزنم بیایم پیش تو.»20 در زمان کدورت هم چنین مینویسد: «دوستت دارم. دوستت دارم مثل یک بچهای که به آغوشِ گرمِ مادرش، بیش از هر چیز دیگری علاقه دارد و اگر مادرش او را به سختی تنبیه کند، باز به دامن او پناه میآورد.»21 و آخرین جملههای فروغ در آخرین نامه به پرویز هم اینگونه است: «چرا با من قهر کردهای پرویز؟ تو را قسم میدهم. فقط یکی، بعد دیگر از تو هیچ چیز نمیخواهم. من نمیتوانم رابطهام را با گذشته قطع کنم. من همیشه خودم را مال تو و کامی میدانم. بگذار من لااقل با این امید دلخوش باشم. بگذار من هم یک لحظه زندگی کنم. پرویز به خدا مریض و بدبخت هستم و تو نمیتوانی بفهمی که چهقدر به تو احتیاج دارم. تو را به مرگ کامی برایم بنویس.»22
با نگاهی به گذشته و مقایسۀ آنچه پیش از این منتشر شده، با چیزی که در کتاب فرزانه میلانی، فروغ فرخزاد: زندگینامۀ ادبی همراه با نامههای چاپنشده میبینیم، حالا این نامههای خطاب به پرویز شاپور، بیشتر نشانۀ ضعفِ یک زن در برابر یک مرد است یا نامههای نوشته شده برای ابراهیم گلستان؟ اصلا تفاوت خاصی هست از این منظر؟ این برداشت اشتباه که ابتدای مسیرِ نادرستِ مخالفت با انتشار این نامههاست، از همان نگاه الگوبردارانۀ تهِ ذهنِ مخالفان میآید که نمیخواهند فروغ را نه به عنوان پرچمدار و الگو و بت، که به عنوان انسان ببینند. زنی آزاده و آزاداندیش، ولی در حدواندازه و قدوقوارۀ انسانی با همۀ ضعفها و قوتهای آدمی. آدمی که از عشق مینویسد و نوشتنش هم با نقاب نیست و درونیاتیست که بیواسطه بیان میشود؛ و اصلا همین چیزهاست که فروغ را فروغ میکند و متمایز و ماندگارتر از خیلیهای دیگر که با همین تفکیکِ زندگیِ خصوصی و هنر، خودشان را جایی بیرون از هنرشان جا میگذارند و نمیدانند این گونه، هم خودشان جا میمانند و هم هنرشان... و کدام علاقهمندِ دارای شناختیست که نداند عاشقی از جنس فروغ و در شکلِ رفتاریِ او، معتقد است در مقابل معشوق باید شکست و فرونشست؟ و مگر این قربان صدقههای دلنشین و دوستداشتنی، ردی از همین شکستنِ عاشقانه بر خود ندارد؟ اینها فروشکستنِ زنی مبارز و معترض در برابر مردی متفرعن نیست. اینها حرفهاییست میان دو آدم. یکی عاشق و یکی معشوق. همین؛ و به همین سادگی.
اشکالی اگر هست، شاید در نوع رفتار معشوق باید جستوجو شود. حذفِ نگاهِ همیشه از بالا به پایینِ گلستان که در مصاحبه با فرزانه میلانی به آشکارترین شکل، و البته بهگونهای بیسابقه محترمانه، خودش را نشان میدهد، سخت است و نمیتوان منکر تاثیرِ این نگاه بر مخالفانِ انتشار نامهها بود. به همین دلیل، اشتباه بزرگ، نه مخالفت با انتشار همگانی نامهها، که انتشار نامههای فقط یک طرفِ ماجراست. هر نامهای که نوشته میشود و موجودیت مییابد، مالکیت مادی و معنویاش متعلق به هر دوسوست. هر نامهای، هم متعلق به فرستنده است هم گیرنده، هم نویسنده و هم خواننده. این در زمانِ زنده بودنِ هر دو نفر صادق است؛ وگرنه در نبودِ یکی، میتوان تمام حقوق را به یک طرف ماجرا سپرد. البته با این شرط مهم که پای کس دیگری میان نیامده باشد و حقی از کسی گرفته نشده باشد و... همان طور که در زمانِ زنده بودنِ دو نفر هم باید این شرط را لحاظ کرد. وگرنه لحاظِ اخلاق و اخلاقیاتی جز این، نمیتواند و نباید به منزلۀ الزام باشد. پس این حق گلستان است که نامهها را منتشر کند و تا جایی که صحبتِ نامهها صحبت از خودش است و فروغ، اشکالی متوجه قضیه نیست. اشکال آنجاست که این نامههای منتشرشده در کتاب فروغ فرخزاد: زندگینامۀ ادبی همراه با نامههای منتشرنشده، انتخاب ابراهیم گلستان است و ما با چند نامه طرفیم از یک مجموعۀ احتمالی و بی آن که بدانیم پس و پیشش چه بوده است. شکی نیست که قبل و بعدِ اینها میتواند تصویر کاملتری بسازد و شناخت بهتری فراهم کند.
ضمن این که اینجا هم مانند مورد مربوط به پرویز شاپور، خبری از سوی دیگرِ رابطه نیست. البته با این تفاوت که آن نامهها پس از درگذشت هر دو طرف منتشر شده و در نبودشان ردی از نامههای شاپور به دست نیامده است، ولی حالا خود گلستان نیمی از ماجرا را حذف کرده و ما فقط شاهد قربانصدقه رفتنها و خضوع عاشقانۀ یک طرف داستان مشهوری هستیم که آن طرفش همچنان علاقهای ندارد سخن بگوید. این یعنی ارائه جزء از کل و نتیجه هم چیزی نیست جز تثبیتِ موقعیتِ همیشه بالادستِ ابراهیم گلستان. خب البته این هم، به هر حال، تصویری ست برای خودش؛ تصویری که اتفاقا واقعیتر از هر چیز به نظر میرسد و شاید اگر روزی روزگاری، نامههای آن طرف ماجرا هم مقابل دید همگان قرار گیرد، همان چیزی باشد که از روحیات و خلقیات گلستان متصوریم. گرچه احتمال وجودِ سویه دیگرش در دلِ نامههایی که هنوز ندیدهایم هم منتفی نیست. با این حال، ارائه جزئی از کل یک واقعیت، در مسیری که قرار است روشنگری کند، درست به نظر نمیرسد و کاش این مساله به شکل بهتری گشوده میشد.
در سرزمین و فرهنگی که نامهای ماندگارش هم، اغلب به دلیل فضا و شرایط، اهل نوشتنهای روزانه و نامهنگاری و اصولا ثبت و ضبط وقایع و اسناد شخصی و غیرشخصی نیستند، نامههای بهجاماندهای که گهگاه و به عنوان استثنا یافت میشود و به چاپ میرسد را باید قدر دانست و به انتشارِ هر چه بیشتر و بهتر آنها همت گماشت؛ تا هم ترویجِ این رسمِ نهچندان مرسوم باشد و هم محملی برای شناختِ بهتر آن نامها. از نمونههای خارجی و عادی بودن این مساله در دیگر کشورها که بگذریم، مگر این اتفاق پیش از این در مورد صادق هدایت و احمد شاملو رخ نداده؟ مگر نامههای خصوصی نبوده؟ مگر از دل انتشار همین شکل نامهها نبوده که از عشقِ غلامحسین ساعدی به طاهره کوزهگران و اصلا از حضور آدمی به این نام و شکل رابطهاش با ساعدی و دربارۀ ساعدی بیشتر میدانیم؟ و مگر نامههای سیمین دانشور و جلال آلاحمد، به مفصلترین شکل و با جزییترین توصیفها به چاپ نرسیده؟
پس هر چه هم برخی بگویند نامهها را باید رها کرد و گذشت، از اهمیت انتشار چنین سندهایی کم نمیشود؛ و به هر حال، مهم است و بسیار هم مهم است که کسی قدر این همه احساس را دانسته است و پاسخ این همه احساس روی کاغذ را با کدام کلماتش داده است: «دوستت دارم. خدا میداند که چهقدر دوستت دارم. آن قدر به تو بستهام و از تو هستم که انگار اصلا در تن تو به دنیا آمدهام و در رگهای تو زندگی کردهام و از دستهای تو سرازیر شدهام و شکل گرفتهام و از صبح تا شب در دایرهای که مرکزش یادها و خاطرات توست دارم دور می زنم. دور میزنم و هیچ چیز راحتم نمیکند. نه دریا، نه آفتاب، نه درختها، نه آدمها، نه فیلمها، نه لباسهایی که تازه خریدهام. نمیدانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درختها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم، نمی دانم. فقط میخواهمت.»23 این و اینها مهم است و از دلش شناخت میآید و ریشهای میگیرد برای دوست داشتنی بهتر و فراتر؛ و چه چیز بهتر از این برای شناختِ بهترِ پریِ کوچکِ غمگینی که دلش را این گونه آرامآرام مینوازد؟
ماهنامۀ زنان امروز
شهریور نودوشش
.................
1-شعر تولدی دیگر
2- گفتوگوی رادیویی با ایرج گرگین
3- مجله فردوسی، 12 دی 1332
4-مجله فردوسی، مهر تا بهمن 1336
6 و 5-مجله فردوسی، 27 مرداد 1348
7-شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
8-هفتهنامه بامشاد، 30 مهر 1347
9-مجله آدینه، نوروز 1374
10-اولین تپشهای عاشقانۀ قلبم، به کوشش کامیار شاپور و عمران صلاحی، نشر مروارید، چاپ نخست، 1381
11-همان، صفحه 59
12-همان، صفحه 298
13-همان، صفحه 5
14-همان، صفحه 8
16 و 15- تولدی دیگر و چند خاطره، مجید روشنگر، دفتر هنر: ویژه هنر و ادبیات، پاییز ۱۳۷۳، صفحه ۱۳۴
17-نامه فروغ به پدرش، 17 دی 1332
18-فروغ فرخزاد: زندگینامۀ ادبی همراه با نامههای چاپنشده، فرزانه میلانی، نشر پرشینسیرکل، چاپ نخست، صفحه 329 تا صفحه 331
19- مجله فردوسی، 12 دی 1332
20- اولین تپشهای عاشقانۀ قلبم، به کوشش کامیار شاپور و عمران صلاحی، نشر مروارید، چاپ نخست، 1381، صفحه 3
21-همان، صفحه 16
22-همان، صفحه 298
23-فروغ فرخزاد: زندگینامۀ ادبی همراه با نامههای چاپنشده، فرزانه میلانی، نشر پرشینسیرکل، چاپ نخست، صفحه 305