شهرزاد: بیقاب و بینقاب
ناصر صفاریان
زمانی که مهران مدیری پس از رایزنیهای مختلف موفق نشد سریالش را به شیوه همیشگی و از همان مسیر متداول به سرانجام برساند و روی آنتن بفرستد، هیچ کس فکرش را نمیکرد این شکست و در واقع، حذف از تلویزیون، آغاز راهی باشد که آن روز تصور آمیخته به توهمی بیشتر به نظر نمیرسید. مدیری که گل سر سبد و سوگلی برنامهسازان تلویزیون از حیث جذب مخاطب بود و همیشه میتوانست مردم را پای تلویزیون بکشاند و بنشاند، در هر جای دیگری از این کره خاکی، باید از سوی مدیران رسانه محل فعالیتش بر صدر می نشست و هوایش را میداشتند تا هوای مخاطبانشان را داشته باشند. ولی اینجا برای کسی مهم نبود و ذرهای برای مدیران خرد و کلان تلویزیون اهمیت نداشت. این مهم نبودن و این اهمیت ندادن، مهمترین ویژگی مدیران و کلیت تلویزیون ایران در تمام سالهای پس از انقلاب است.
این اشکال البته فقط به مدیریت تلویزیون برنمیگردد و مشکل بزرگ مدیریت فرهنگی در تمام امور رسانهای این سالهاست. طوری که نه فقط در سطح کلان مدیریت تلویزیون و وزارت ارشاد، که در پایینترین سطح مدیریت رسانهای، یعنی مسئولیت بخش کوچکی از یک نشریه کمتیراژ و حتی در حد و اندازه خبرنگاری و حتی خبرآوری رسانهای کم مخاطب، کمتر نسبتی میان توانایی و وظیفه افراد دیده میشود. مدیر ارشد اغلب براساس تعهد انتخاب میشود و ردههای پایینتر هم یا بر مبنای رابطه یا علاقهشان؛ آن هم نه علاقهای که به رشد دانایی بینجامد و پیشرفت کاری، که علاقهای فقط از سر میل به دیده شدن در عرصه رسانهای. ناگفته هم پیداست که ناآگاهی در سطح مدیریت رسانه ای، لطمات و صدمات بزرگتری دارد. در این شرایط، نهایت امیدواری این است که مدیران، حالا که حوزه کاریشان فرهنگ نیست و به کلی دور از رسانه و هنر و این گونه امور هستند، دستکم مدیر خوبی باشند و بتوانند با علم یا تجربه مدیریت احتمالی در جاهای دیگر، کارشان را به خوبی پیش ببرند. حال آن که مثلا دیدهاید رییس بیمارستان را از میان مدیریتخواندهها انتخاب کنند یا مثلا از میان مدیران موفق در صنعت؟ رسانههایی مثل روزنامه و سایتهای کمبیننده هم از بیربطی شغل و علاقه مدیرش به مقوله فرهنگ ضربه میخورند، چه رسد به جایی مثل تلویزیون؛ آن هم در جایی مانند ایران و وجود قانون انحصار تلویزیون در دستان حکومت و کنترل چندین و چند کانال رسمی غیررقابتی توسط یک نگاه و یک مدیریت واحد.
استقبال از «قهوه تلخ» مهران مدیری، و تیراژ دومیلیون نسخهای این مجموعه در قسمتهای ابتدایی، در جامعهای که همه چیز سر جای خودش است، اولین نشانهاش باید پشیمانی و گشودن راه برگشت و جذب دوباره مهران مدیری باشد و طیف گسترده مخاطبانی که با خودش میآورد. ولی در مدل اینجایی و امروزی، محصول این موفقیت چیزی نبود جز عصبانیت و محکمتر بستن درها توسط مدیران رسانه ملی؛ طوری که نه فقط انعکاس خبرهای مربوط به این سریال، که پخش هرگونه خبر مربوط به گروه سازنده «قهوه تلخ»، از تمام بخشهای تمام برنامههای تمام شبکههای تلویزیون جمهوری اسلامی ایران ممنوع شد. شکل این برخورد، به دلیل این که از ماهیت انحصاری و بیرون از نظارتِ کیفی و مدیریتی سازمان صداوسیما میآید، در همه دورهها کموبیش یکسان است و نوسان اندکی دارد. به همین خاطر هم هست که در دورهای متفاوت، فضایی متفاوت و مدیریتی متفاوت، تاریخ دوباره تکرار میشود و این بار هر گونه اسم آوردنی از سریال پربیننده «شهرزاد» را به فهرست ممنوعیتها اضافه میکنند. این وضعیت تکرار تاریخ هم به گونهایست که در یادآوری آن جمله مشهور مرحوم مغفور، کارل مارکس، ذهنت درگیر این میشود که این دو وضعیت، یکی تراژدی و دیگری کمدی نیست؛ هر دو تراژدی است. گرچه شاید بهتر باشد که هر دو را کمدی بنامیم.
برخلاف نخستین نمونه مشهور شبکه نمایش خانگی، یعنی «قهوه تلخ»، این بار سازندگان «شهرزاد» اصلا سراغ تلویزیون نمیروند تا بعد به نتیجه برسند مسیرشان بسته است و نشدنیست. از همان ابتدا همه چیز مشخص است. طوری که حتی اگر کسی سریال را ندیده باشد، با خواندن خلاصهای چند خطی از فضای عاشقانه/ سیاسی و حضوری سهنفره در رابطه عاشقانه، میفهمد چنین چیزی قابلیت پخش از تلویزیون ایران را ندارد. پس طبیعیست که از همان ابتدا دور تلویزیون خط کشیده شود تا بتوان تصویری واقعی داشت و به واقعیتِ ساختگیِ موردعلاقه مدیریت تلویزیون تن نداد. چرا که واقعیت درون و بیرون تلویزیون، دو چیز کاملا متفاوت است.
این دوگانگی هم گرچه در این روزگار افزایش یافته، ولی ریشه در روحیهای ایرانی دارد و قدمتی بسیار؛ این که واقعیت و نشان دادن چیز دیگری به اسم واقعیت در تضاد باشند، ولی به عنوان بخشی از ویژگیهای کاملا طبیعی زندگی در این زمانه و زمان پذیرفته شده باشد. در این مدل ایرانی، رفتار مدیریت تلویزیون هم طوریست که گویی بخشی از این وظیفه همگانی را به عهده گرفته. ایرانیان عادت کرده و به تعبیر بهترش عادت داده شدهاند که دو جور زندگی داشته باشند و دو چهره. یکی در خلوت و خودمانی و بیرون از نگاه همگانی و یکی در میان جمع و به رنگ جماعت. گویی نقابی ساختهاند که به تناسب از آن استفاده میکنند. تداوم و تناوب استفادهاش هم آن قدر عادی شده که این نقاب از امور ضروری زندگی به حساب میآید و کودکان هم در همان ابتدای ورود به جامعه کوچکِ فراتر از خانوادهشان فرا میگیرند بیرون از خانه و مثلا در مدرسه تعریف نکنند مهمانیشان چهگونه بوده و مدل لباسشان چهطور.
در چنین فضایی که بار ایدئولوژیک رسانهای هم آن را تشدید میکند، مدیریت تلویزیون میشود آن نقابداریِ بیرون از خانه و مدیریت فرهنگی/ رسانهایِ وزارت ارشاد هم آن بینقابیِ نزدیکتر به واقعیت. نهادها و رسانههای دیگر هم بسته به موقعیتی که برایشان تعریف میشود، یکی با نقاب جلو میآید و یکی بینقاب؛ بینقابِ بینقاب هم که نه، چیزی شبیهتر به واقعیت. طوری که در فیلمهای سینمایی و روزنامههای منسوب به جناح فکریِ متعادلتر، حجاب و موسیقی و رابطههای انسانی و... خلاصه خیلی چیزها، به زندگی و به واقعیتی که پیش چشم مردم است و در خلوت بینقابشان تجربه میکنند نزدیکتر است؛ و در رسانههای جناح تندروتر از نظر فرهنگی و در صدرشان تلویزیون، همه چیز به شکل منزه و پاکیزهای عرضه می شود که نشانی از امرِ واقع در جامعه نمیتوان در آن یافت. تا جایی که در مهمترین نمونه از سیاست نقابی، مثلا نشان دادن ساز در تلویزیون ممنوع است؛ ولی نه در بیرون، که در خودِ تلویزیون هم از همان ساز استفاده میکنند. در واقع، مدیران تلویزیون، نقابی بر صورت برنامهها کشیدهاند تا مبادا کسی چیزی بگوید و فکر بد کند و... درست مثل همان هویت وجودی نقاب ایرانی در همه جا. به همین خاطر هم هست که بینندگان تلویزیون قراردادهای ناگفته را در کلیتِ وجودیاش پذیرفتهاند و میدانند جز مواردی اندک، هر چیزی از این رسانه انحصاری میبینند، بیش از آن که از جنس واقعیت باشد، به نگاه رسمی/ ساختگی پهلو میزند.
ولی در این میان، نکته مهمی از نگاه مدیریت این رسانه بیرون مانده؛ این که عادت و پذیرش مولفههای غیرواقعی و پرتعداد، معنیاش این نیست که بینندگان در هر شرایطی پای این غیرواقعیها مینشینند. همین میشود که وقتی فضای انحصاری رسانه در داخل کشور، با موج ماهوارهایِ شبکههای آن طرفی میشکند، آن وقت دیگر فضا به کلی تفاوت میکند و بزرگترین و بدترین خطری که میتواند یک رسانه را تهدید کند، ظاهر میشود: ریزش مخاطب. چرا که اغلب ما ایرانیان، گرچه نقاب را از کنار دستمان تکان نمیدهیم چون هر لحظه ممکن است احساس نیاز کنیم، ولی همواره علاقهمند بودهایم در کنار پنهان کردن خودمان، از کار دیگران سر درآوریم و رسومی مثل قاشقزنی و فالگوش ایستادن و... هم از همینجا می آید. به همین دلیل، همگی علاقهمندیم به تماشای تصویرهای بینقاب و بیپرده. حالا این را اضافه کنید به علاقه همه جایی توده مخاطبان رسانهای به هر چیز عامهپسندتر. نتیجهاش میشود موج مهاجرت و حتی گریز بخش قابل توجهی از بینندگان تلویزیون ایران به شبکههایی مانند «فارسیوان» و «جم» که چیزهایی نشان میدهند که در تمام این سالها از فرهنگ رسمی و تلویزیون ایران حذف شده بوده و عطشی برای دیدنش وجود دارد. چرا که حتی اگر بتوان ردی از توطئه در این تصویرها یافت، باز نمیتوان واقعیتِ موجود در آن را انکار کرد.
در شرایط ریزش مخاطب، فوریت و اولویت با هر سیاستیست که بتواند جذابیت ایجاد کند و مخاطب را برگرداند. مدیریت تلویزیون هم –ظاهرا و مثلا- در این دو سه سال اخیر تلاش کرده جذابیتهایی برای حفظ باقیمانده بینندگان انجام دهد. اما این تلاش، نه تنها در مرحله عمل به شکست انجامیده، که از همان مرحله فکر و برنامه هم اشتباه بوده. تمام تلاش مدیریت تلویزیون در دو مسیر خلاصه شده؛ یکی الگوبرداری از برنامههای پربیننده ماهوارهای و دیگری بازگرداندن همه مجریان ممنوعالفعالیت، جز یکی دو نفر. در مورد اول، کسی به این فکر نکرده که وقتی فقط لایه ظاهری برنامههای ماهوارهای کپی شده و عملا خود برنامه از آن جذابیت اصلی تهیست، چرا بیننده باید برنامه اصلی را رها کند و به تماشای کپی غیرجذاب این جایی بنشیند. در مورد دوم هم کسی متوجه این نکته نبوده که فضا بهکلی متفاوت شده و اگر کسی چند سال قبل در اجرا موفق بوده معنایش این نیست که هنوز هم مردم پای برنامهاش مینشینند؛ بهخصوص که اگر هم کسی زمان ممنوعیتش، در فضای مجازی یا شبکه ماهوارهای برنامه جذابی تولید میکرده، با بازگشت به تلویزیون اجازه همان شکل تولید را دارد یا این که باید به همان مدل خنثی و غیرجذاب دیکته شده تن دهد و عملا جذابیت ایجاد نکند؟ در مورد برنامههای نمایشی هم که عملا چند سالِ گذشته شکست مطلق بوده و حتی در مناسبتهای همیشه پربینندهای مانند نوروز و رمضان هم مجموعههای داستانی را کسی ندیده است. در این میان، فقط میماند یک «خندوانه» و بس؛ یعنی حدود بیست شبکه تلویزیونی و فقط یک برنامه.
... و حالا بی آن که در شرایط روی آوردن مخاطب ایرانی به تلویزیونهای ماهوارهای تفاوتی پیش آمده باشد و بی آن که در شرایط تصویب و ممیزی وزارت ارشاد تغییر بنیادینی دیده باشیم، استقبال از سریال «شهرزاد» که به صورت ویدئویی عرضه شده، میتواند چراغی باشد پیشِ پای مدیریت رسانهای که حالا باید فکر انحصار در داخل ایران را هم از سر بیرون کند. این که تماشاگر با دیدن آدمها، روابط و قصههای واقعیترِ شبکههای ماهوارهای و با عادت به تماشای نسخه غیرمجاز آن طرف آبیها، سختگیرتر و دارای ذائقه متفاوتی شده غیرقابل انکار است و دیگر نمیشود هیچ نسخه قدیمی ای برایش پیچید. ولی در همین فضا و در دل همین شرایط هم تجربههای موفقِ بیرون از قاب تلویزیون نشان داده که وقتی مردم با تصویر روی پرده سینما یا دستگاه نمایش خانگیشان احساس نزدیکی کنند و خودشان را در آن ببینند و صمیمیتی ایجاد شود، باز هم برای خرید فیلم و بلیت دستبهجیب میشوند و برای کار خوب وقت میگذارند. همین مجموعه پرمخاطب «شهرزاد»، بهترین مصداق است برای نقاب نداشتنهایی از جنس تلویزیون و بیرون از قاب این رسانه به نمایش درآمدن و با استقبال روبهرو شدن.
حالا حیف نیست با داشتن چنین مردم قانعی که با استانداردهای این جاییِ این سالها خودشان را هماهنگ کردهاند و با آثار مجوزدار وزارت ارشاد همین مملکت هم انتظارشان برآورده میشود، رسانهای به وسعت و تمرکز تلویزیون ایران، آن هم در شرایط عملا بیرقیب داخلی، اینگونه مدیریت شود و راه بر محصولاتی نظیر «شهرزاد» بسته بماند؟ بهتر نیست در شرایطی که بدترین روزهای تلویزیون ایران در همه دورههاست و کمتر کسی پای برنامههایش مینشیند، مدیریت شایسته و بایستهای شکل بگیرد و پاپیش بگذارد و اجازه تولید و پخش چنین آثاری را بدهد و اصلا تولید سری دوم «شهرزاد» را به سمت خودش بکشد و مخاطبهای «شهرزاد» را از آنِ خود کند؟ البته باید دید برای کسی اهمیت دارد یا نه؛ مهم هست اصلا؟!
ماهنامه مدیریت ارتباطات
تیرماه نودوپنج