بهارنارنج نارس
ناصر صفاریان
« شیدا » از آن فیلمهایی ست كه تماشاگر به خاطر خوب در نیامدن آن حسرت میخورد. چون كارگردانی خوبی دارد، و میتوانسته با تكیه بر بازی خوب لیلا حاتمی و خلق فضاهای زیبای عاشقانهای كه دارد، فیلم خوبی باشد. مهمترین چیزی كه باعث شده « شیدا » فیلم خوبی نباشد، فیلمنامه ضعیف آن است كه دو پاره جلوه میكند. نیمه اول قابل تأمل و دیدنی ست، چون هم فیلمنامه مسیر قابل قبولی را طی میكند و هم آشنایی فرهاد و شیدا و شكلگیری عشق میان آن دو خوب از كار در آمده، طوری كه میتوان صحنههای گفت و گو میان این دو و قرآن خواندن شیدا و یادداشت نوشتن فرهاد بر حاشیه قرآن را یكی از بهترین نمونههای فضاسازی حسی در سینمای این سالهای ایران دانست. اما در نیمه دوم، همه چیز به دست حادثه و اتفاق سپرده میشود و چیزی كه داستان را پیش میبرد، خلق تصادفهای پیاپی است.
فیلم از زمان حال شروع میشود، و بعد به گذشته بر میگردیم تا قصه را از ابتدا بشنویم. اما مسأله این جاست كه مدخل ورود به گذشته، انتخاب خوبی نیست و شیدا نمیتواند راوی صحنههایی باشد كه خودش در آنها حضور نداشته. ضمن این كه مشخص نیست نمای اول فیلم كه فرهاد را در جبهه سوار بر موتور میبینیم، بر مبنای چه منطقی پیش از صحنه ورود شیدا و مادرش به مجلس عروسی قرار گرفته است.
« شیدا » فیلم عاشقانهای ست درباره رسیدن یا نرسیدن دو نفر به یكدیگر. در همان نخستین صحنهها، با ورود شیدا به مجلس عروسی فرهاد، میفهمیم كه عاشق و معشوق به هم نمیرسند. پس فیلمساز به دنبال استفاده از این موضوع برای ایجاد تعلیق نبوده، و حالا تماشاگر باید به دنبال دلیل این نرسیدن باشد. بیماری فرهاد بر اثر تركش شیمیایی هم گرهی ست كه همان ابتدا گشوده میشود. در حالی كه اگر این گره با نشان دادن سینه زخمی فرهاد و حرفهای دكتر درباره شیمیایی شدن او باز نمیشد، عشق تصویر شده در فیلم معنای والاتری مییافت و میشد درد فرهاد را درد عشق دانست. چرا كه او به دنبال شیداست و وقتی میفهمد وصالی در كار نیست، بیماری به سراغش میآید. ضمن این كه با نبودن این اطلاعات، مرگ فرهاد میتوانست یك ضربه تأثیرگذار باشد. وقتی میبینیم فیلمساز به فكر استفاده از چنین تعلیقهایی نیست، بیشتر به فیلم امید میبندیم و بنا را بر این میگذاریم كه قرار است تعلیقهای درونی اثر، ماجرا را پیش ببرد. اما ناگهان، تصادفهای غیرقابل باور و اتفاقی، پشت سر هم ردیف میشو د و یكدستی كار را به هم میز ند.
« شیدا » میخواهد حكایت عاشق خستهای باشد كه از دو سو وامانده است. نه ارزشهایی كه دنبالش بوده، حاصلی برای او داشته (نگاه كنید به دو فصل گزینش و اعلام نتایج)، و نه میتواند به گذشتهاش برگردد، چون تغییر باور داده (نگاه كنید به صحنهای كه پدر زنش، درباره عوض شدن او حرف میزند). اما این واماندگی با بازی اغراقآمیز پارسا پیروزفر كه بیشتر وجه بیرونی دارد تا درونی، خوب از كار در نیامده. شاید مورد اول را نتوان توضیح داد، ولی این را كه چرا میان او و گذشته و خانوادهاش شكاف ایجاد شده هم نمیفهمیم.
در « شیدا » ، روی صدا تأكید خاصی میشود و ارتباط فرهاد با عشق، از طریق صداست نه تصویر. این مسأله میتوانست نماد بسیار زیبایی از عشقی والا و تعبیری باشد كه قدما از آن داشتهاند: «گوش پیش از چشم عاشق میشود.» فرهاد كه باید تمام وجودش عشق باشد و به صدای شیدا خو گرفته باشد، از صدای پرستاری كه چشمش را پانسمان میكند نمیفهمد كه او شیدا نیست و از خودش میپرسد ، اما در چند صحنه بعد، از صدای پای پرستاری كه به سویش میآید، متوجه میشود كه آن شخص، شیدا نیست.
گذشته از ایجاد موقعیتهای مورد علاقه تماشاگر عام در فیلمنامه، ساختار فیلم هم در خدمت جذب همین تماشاگر است؛ و این برای فیلمی كه كارگردانی بدی ندارد، موجب حسرت میشود. « شیدا » در فصلهای مربوط به جنگ و در بیمارستانی كه جزئی از جبهه است، آن قدر سعی در شیك بودن دارد كه واقعنمایی فیلم را خدشهدار میكند. طراحی صحنه محمدعلی نجفی و آرایش در و دیوار بیمارستان آن قدر ظریف و زیباست كه اصلاً نمیتوان تصوری از جنگ و موقعیت مكانی آن جا داشت.
و جالب است كه همین بیمارستان كه هیچ نشانی -حتی اندك- از گلوله و تركش بر خود ندارد، چندی بعد كه فرهاد به سراغش میآید، به ویرانه بدل شده.
ظرافتهایی مانند تأكید بر «بهار نارنج» و جمله شیدا كه میگوید «تا چشمات رو باز كنی، بهار نارنج همین جا میمونه»، و قاشق سوپی كه هم در دهان عاشق فرو میرود و هم در دهان معشوق ، زیباست. اما به كارگیری نور آبی و صدای رعد و برق و باد شدید و تكان خوردن درختها برای نشان دادن التهاب و نگرانی، كلیشههایی ست كه برای خوشایند تماشاگر در دل فیلم قرار گرفته.
« شیدا » بیش از آن كه جنگی باشد، عاشقانه است. در واقع، فیلمی ست كه قصه عاشقانهاش را بر بستر جنگ تعریف میكند. گوشه و كنایه به شرایط پس از جنگ كه از زبان امانی (شریفی نیا) میشنویم، اشاره گذرایی ست كه بیشتر در حكم ناخنك زدن است تا بررسی و تحلیل و حتی تعریف. ضمن این كه بیمارستان فیلم هم میتواند در هر جایی باشد و ربطی به فضای جنگ ندارد.
با این همه، همان صحنه بسیار كوتاه قبول قطعنامه از سوی ایران، زیبا و دلنشین از كار در آمده. عشق فرهاد در زمان جنگ شكل میگیرد و با شنیدن خبر صلح، دیگر جایی برای وصال وجود ندارد. این نكته زیبا میتوانست به شكلی مطرح شود كه شیدا نمادی از همان عشق و عطوفتی باشد كه رزمندگان در جبهه به دست آوردند و احساس میكنند دیگر نیست.
اما پایان خوش تحمیلی فیلم، همه رشتهها را پنبه میكند. از همه مهمتر این كه پرداخت نامناسب باعث شده وجه شفابخشی عشق و دلبستگی عاشق به معشوق یگانه، به سرانجام درستی نرسد و معنای خود را از دست بدهد. امانی به شیدا میگوید: «دوای درد رفیق ما اینه كه باید زیر گوشش قرآن خوند.» یعنی هر كسی این كار را بكند، او به آرامش میرسد. وقتی هر كسی میتواند به او آرامش ببخشد، چرا به سراغ دیگران نمیرود؟ زمانی كه شیدا میخواهد به مرخصی برود، ابتدا قصد دارد وضعیت فرهاد را به پرستار جایگزین خود بگوید، و اشاره میكند: «چارهی دردش اینه كه…» اما بقیهاش را نمیگوید چون میخواهد دوای درد او تنها در نزد خودش باشد. او میخواهد عاشق، عشق شفابخش را فقط در وجود او بیاید. ولی همه این ها در شرایطی معنا مییابد كه امانی آن توضیح را نداده بود. نه در توضیح امانی، و نه در هیچ جای دیگر، اشاره نمیشود كه كدام سوره قرآن باید خوانده شود، اما همیشه یك سوره تكرار میشود. اگر انتخاب شیدا باشد، دلیلش را نمیدانیم، و اگر دلیل خاصی نداشته باشد هم باید آن را به تصادفها و اتفاقهای فیلم اضافه كنیم. وقتی فیلم تمام میشود، حسرتی باقی میماند كه چرا صحنههای زیبای عاشقانه « شیدا » در دل تصادفهای بیمنطق جای گرفته و هدر رفته .كاش این بهار نارنج، نارس نبود.
ماهنامه فیلم– آذر 1378