سه شگفتی در میان معمولیها
ناصر صفاریان
با تاکید چندباره مسئولان درباره نظم برگزاری جشنواره، بار دیگر برای تماشای فیلمها میروی به برج میلاد؛ همان جایی که اسمش را گذاشتهاند کاخ جشنواره. نه فقط تعداد چهرههای آشنای سینمایی و سینمایینویس بسیار کمتر از همیشه است، که دور و برت پر از کسانیست که در همصحبتی اتفاقی سر میز شام یا میان هل و فشارهای صف و پر شدن صندلیها و نشستن کف زمین میفهمی هیچ ربطی به سینما ندارند. حتی اگر صدور کارت بیش از ظرفیت را به حساب درخواست و اعمال نفوذهای بیرون از جشنواره بگذاری و بیرون از اختیار و توانایی دبیر جشنواره و مدیر کاخ بدانی، برای بی برنامگی در چیدن جدول نمایش دیگر نمیشود دیگران را مقصر دانست. آخر چه طور میشود فیلمها را پشت هم در ساعتهای نُه، دهونیم و دوازده شب نشان داد؟ این که دیگر تخصص و تبحر نمیخواهد تا بدانیم همه فیلمها زیر نود دقیقه نیست و پر شدن و خالی شدن چنین سالنی بین بیست دقیقه تا نیم ساعت زمان میبرد.
از همان شب اول، بساط صف و ازدحام و بیبرنامگی برقرار است و این بینظمی نه در رقابت با سالهای قبل، که در مقایسه هر شب با شب قبل هم مدام در حال رکورد زدن است! چاره ای نیست؛ یا باید قیدش را زد و رفت، یا مثل همه دوستانِ حاضر ماند و تحمل کرد و سکوت! گاهی آدم حوصله اعتراض هم ندارد. پس میمانی و با تحمل ده روزه، همین جا فیلم میبینی.
تاکید عجیب و بیمورد دیگری که پیش از جشنواره خبررسانی میشود، مربوط به ممیزی صحنههای سیگار کشیدن در فیلمهاست. تا جایی که به فضای فیلم و شخصیتپردازی آدمهای فیلم لطمه نخورد، با حذف این صحنهها موافقی و به نظرت کار خوبیست. جشنواره که شروع میشود، حجم صحنههای سیگار کشیدن نه تنها کم نشده که زیادتر هم به نظر میرسد! اغلب هم صحنههاییست که نه به فضاسازی و حس و حال فیلم کمک میکند و نه به شخصیتپردازی درست. طوری که بود و نبودش هیچ فرقی ندارد.
اگر با دیدن فیلمهای دو سه سال گذشته و به ویژه سال قبل، میشد به این نتیجه رسید که میانگین کیفی سینمای ایران بالا آمده، امسال جایی برای این نتیجهگیری نیست. برخلاف سال قبل که تماشای فیلمهای اغلب معمولی، آزاردهنده نبود، امسال بازگشت دوبارهایست به جشنواره سالهای کمی دورتر و فیلمهایی که نمیفهمیدی اصلا این جا چه میکنند و چهطور به جشنواره و حتی بخش مسابقه اصلی راه پیدا کردهاند. رسوایی 2، دلبری، آبنات چوبی، جشن تولد و چیزهای دیگری که حتما بوده و من ندیدهام، از این نمونههای تعجبآورند.
اگر سال گذشته فیلمها اذیتکننده نبود تماشایشان و میشد با واژههای «معمولی» یا «متوسط» توصیفشان کرد، امسال این سطح معمولی بودن و متوسط بودن هم پایینتر آمده و همین معمولیها دیگر کاملا مناسب قاب کوچک تلویزیون هستند نه پرده سینما. گیتا، نقطه کور، نیمهشب اتفاق افتاد، متولد 65، خماری، عادت نمیکنیم و بارکد چنین فیلمهایی هستند. گرچه هنوز هم میان این نمونههای اغلب جمعوجور و کمبودجه شهری/ آپارتمانی میتوان فیلمهای خوبی دید که میان معمولی بودن و خوب بودن، ترکیبی از هر دو هستند: برادرم خسرو با بازی بسیار خوب شهاب حسینی، من با بازی بسیار خوب لیلا حاتمی، پل خواب با بازی خوب ساعد سهیلی و به دنیا آمدن با بازی خوب الهام کردا.
البته در قیاس با آثاری که تلهفیلم به نظر میرسند و مناسب تلویزیون، امسال فیلمهای دیگری هم در جشنواره حضور دارند که احساس میکنی مشغول تماشای یک قسمت یا حتی چند قسمت پشت هم از یک سریال هستی؛ چیزهایی مثل زاپاس، امکان مینا و نفس.
نه فقط در فیلمهایی که مثل چند قسمت پشت هم از یک مجموعه تلویزیونی هستند، که در تعدادی از دیگر آثار هم چند پایانبندیِ پشت هم میبینی و شروع دوباره و رسیدن به پایانی دیگر. جالب اینجاست که اغلب هم انتخاب فیلمساز، انتخاب بهترین پایانی که میبینیم نبوده. دختر این طوری است، امکان مینا این طوری است، نیمهشب اتفاق افتاد این طوری است، لانتوری این طوری است و...
زمانبندی اغلب فیلمهای امسال هم به سمت طولانی شدن و رفتن از 90 دقیقه به 120 دقیقه است. این که زمانبندی سانسهای سینما در ایران برای زیر دو ساعت طراحی شده یک بحث است، این که اغلب این فیلمها کشش دوساعته بودن ندارند بحثی دیگر. این عدم کشش قصه هم نه فقط از فیلمنامه، که در بسیاری فیلمها از تدوین میآید. طوری که امسال جز مشکل همیشگی فیلمنامه باید مشکل تدوین را هم به فهرست عدم جذابیت اغلب آثار اضافه کرد. بسیاری از فیلمهای امسال با کوتاه شدن و حذف صحنههای مشابه و رسیدن به زمان کوتاهتر و ریتم بهتر، فیلم های بهتری میشوند. لانتوری و سینمانیمکت مهمترینشان هستند.
نه تنها سینمانیمکت، که کفشهایم کو؟ و بادیگارد و مالاریا هم حس هدر رفتن و خراب شدن با خودشان میآورند. بخش مهم این احساس، از گذشته فیلمساز میآید و بخش دیگرش از خود فیلم. میآیی که فیلمی ببینی برای لذت بردن و دلت حس و حال میخواهد و خونی که در رگ فیلم جریان داشته باشد و ... چیزی نصیبت نمیشود. هم چیزهایی اضافه است و هم چیزهایی کم. طوری که حجم انبوه مرور و اشاره به فیلمهای خاطرهانگیز در سینمانیمکت و تصنیفهای خاطرهساز در کفشهایم کو؟ که همین طور پشت هم ردیف میشود هم حسی برنمیانگیزد و فیلم برایت دلنشین نمیشود. درست مثل ترانههایی که در فیلم نیمهشب اتفاق افتاد تند و تند میآید و میرود و نمیماند. آن وقت در ذهنت سراغ تئاترهای خوب رحمانیان میروی، سراغ فیلمهای خوب پوراحمد و حاتمیکیا و شهبازی؛ و دلت میخواهد خاطرهها را در ذهن حفظ کنی، نه آن چه امسال دیدهای. به خاطر همین معمولی بودنهای کلی جشنواره است که دختر میرکریمی که آن هم معمولی است و پایینتر از کارهای قبلی فیلمساز، خوبتر و دلنشینتر جلوه میکند و دستکم اذیتت نمیکند.
نیمرخها با فضاسازی احساسی قابل احترامش و یک شهروند کاملا معمولی با به ثمر نشستن تلاش فیلمساز برای رسیدن به مینیمالترین حد ممکن، هم فیلمهای خوبی هستند که از کشدار بودن و اضافه داشتن لطمه خوردهاند. اگر مثلثهای عشقی فیلم ایرج کریمی نبود و اگر مقدمه طولانی ابتدای فیلم مجید برزگر کوتاهتر میشد، با دو فیلم خوبتر و دلنشینتر روبهرو بودیم.
این که به شکل خاص دلت میخواسته فیلم حاتمیکیا را دوست داشته باشی و باز از دنیایش لذت ببری و نشده، شاید مهمترین وجه منفی جشنواره از نقطه نظر شخصیات باشد. بادیگارد زمانی راه میافتد که هفتهشت دقیقه بعدش فیلم تمام میشود. فیلم چیزی نیست جز تکرار فیلمساز به شکل «ناچسب» و اضافه کردن چند شعار باب میل روز. فیلم چیزی ندارد جز پیشرفت کارگردان در رسیدن به آرزویش برای خلق صحنههای اکشن. همان چیزی که در فیلمهای درجه سه آمریکایی هم بهترین شکلش وجود دارد. تمام فیلم همین است؛ و این برای فیلمسازی که آمده بود حرف بزند و سینما برایش وسیله بود، اصلا خوب نیست.
برای فیلم درمیشیان هم این توقع لذت را بیش از دیگر فیلم ها داشتهای و حالا با اثری آشفته روبهرو می شوی که مهمترین مشکلش این است که سعی شده موضوع مهمش را به خنثیترین شکل بگوید و انگار تمام حواس و توان کارگردان صرف این شده که همه چیز «بیخطر» برگزار شود؛ و این برای فیلمی که ادعای اجتماعی بودن دارد چیز خوبی نیست.
اعلام نامزدهای جشنواره هم با همه اما و اگرهای همیشگیاش این خوشی را دارد که دو فیلم مورد علاقهات در بین نامزدهای اصلی هست و این بدی و تاسف را دارد که امکان مینا که از ضعیفترین آثار از نظر ساختار است، در همه رشتههای اصلی نامزد شده. ذهنت می رود طرف محتوای فیلم تا دلیلش را پیدا کنی، ولی نمیفهمی چرا سیانور را که با همین مدل سفارش و با همین محتوا ساخته شده و بسیار خوشساختتر است اصلا در یک رشته هم نامزد نکردهاند. همان طور که نمیفهمی چرا حاتمیکیا که کارگردانی فیلمش بسیار بهتر است کاندیدا نیست و کمال تبریزی هست. همان طور که... ولی خب با اعلام برگزیدههای نهایی و رسیدن جایزههای اصلی به همان دو فیلم دلخواهت، عجایب و غرایب جایزه ها کمرنگ میشود در ذهنت.
حالا با دیدن تقریبا همه فیلمهای مهم جشنواره، دلخوشی به حضور آثار بخش مستند و میتوانی با قاطعیت بگویی بیشتر مستندها بهتر از بیشتر آثارِ جشنوارهای این همه معمولی است و از تاثیر و کارکرد رو به گسترش مستند در فیلمهای بخش داستانی خوشنود باشی: ایستاده در غبار،اژدها وارد میشود و لانتوری به شکل مستقیم و عینیتر، و فضاسازی و ساختار واقعگرا و مستندگونه در برخی فیلم های دیگر.
جشنواره را پشت سر میگذاری و آن چه در ذهنت میماند فیلمهایی معمولی و فیلمهایی «معمولیتر» است؛ و البته حضور پررنگ جوانهایی که حتی فیلمهای معمولیشان بهتر از قدیمیترهای بخش مسابقه اصلی جشنواره است. جشنوارهای که نکته مثبتش، واقعیتر شدن تصویریست که در آینه فیلمها میبینی، و البته نگران می شوی و اذیت میشوی از دیدن این حجم تلخی و سیاهی. چیزی که واقعیست و از واقعیت میآید و ربطی ندارد به تعبیر نادرست «سیاهنمایی» که به جعل و غیرواقعی بودن پهلو میزند. این را هم میدانی که به توجه به شرایط بد و فیلم دیدنهای پشتِ هم در جشنواره، باید دوباره فیلمها را دید و به نظر قطعیتری رسید، نظری شاید با کمی تغییر و شاید با تفاوت بسیار از نظر امروز.
...میماند شگفتی و لذتت از تماشای سه فیلم: ایستاده در غبار، ابد و یک روز و اژدها وارد میشود. سه فیلم تروتازه و دیدنی. حرفهایت را نگه میداری برای زمان نمایش و دوست داری بعد از مدت ها ننوشتنِ درست و حسابی، به بهانه این سه فیلم، درست و حسابی بنویسی.
ماهنامه فیلم
اسفند 1394